مجادله در ادبيات بر سر يک خال و يارانه
اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سمرقند بخارا را
اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چيز مي بخشد ز مال خويش مي بخشد
نه چون حافظ که مي بخشد سمرقند و بخارا را
اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم تمام روح اجزا را
هر آنکس چيز مي بخشد بسان مرد مي بخشد
نه چون صائب که مي بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور مي بخشند
نه بر آن ترک شيرازي که برده جمله دلها را
اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را
خوشا بر حال خوشبختش، بدست آورد دنيا را
نه جان و روح مي بخشم نه املاک بخارا را
مگر بنگاه املاکم؟چه معني دارد اين کارا؟
و خال هندويش ديگر ندارد ارزشي اصلاً
که با جراحي صورت عمل کردند خال ها را
نه حافظ داد املاکي، نه صائب دست و پا ها را
فقط مي خواستند اين ها، بگيرند وقت ما ها را.....؟؟؟
و مناظره ای در باب یارانه ها
تو دیدی که مرا کاشانه ای نیست
میان سفره آب و دانه ای نیست
گران کردی بهای بوسه ات را
بگفتی که دگر یارانه ای نیست
بیا بوسم بکن با نرخ آزاد
که دل سوزان جگر هم آتشین است
اگر یارانه رفت و بی وفا گشت
عدالت یا سهامش جانشین است
جملاتي در باره ازدواج چیست؟ (خوب و بدش را خودتان قضاوت كنيد)
ازدواج مثل شهر محاصره شده است: کسانی که داخل شهرند سعی دارند از آن خارج شوند و آنها که خارج هستند کوشش دارند که داخل شوند !
زندگی زناشویی مثل تئاتر است: مردم صحنۀ زیبا و آراسته آن را می بینند؛ درحالی که زن و شوهر با پشت صحنۀ درهم ریخته و پر ماجرای آن سر و کار دارند.
تا قبل از ازدواج فقط مرگ می تواند دو عاشق دلداده را ازهم جدا کند؛ اما بعد از ازدواج تقریبا ً هرچیزی می تواند سبب جدایی آنان شود !
ازدواج با یک مرد مثل خریدن کالایی است که مدتها مشتاقانه از پشت ویترین تماشایش کرده اید؛ اما وقتی به خانه میرسید از خریدنش پشیمان می شوید ..!
ازدواج برای کسانی که تصور می کنند صبح روز بعد از آن، آدم دیگری می شوند موضوعی نا امید کننده است.
مجردان بیشتر از متاهلین درباره زنان اطلاع دارند، چون اگر نداشتند آنها هم ازدواج میکردند!
مرد با ازدواج روی گذشته اش خط می کشد، ولی زن باید روی آینده خود خط بکشد.
قبل از ازدواج؛ مرد قبل از خواب به حرف هایی می اندیشد که شما گفته اید، اما بعد از ازدواج؛ مرد قبل از این که شما حرف بزنید به خواب می رود!
هیچ گاه ازدواج نکردم چون سه حیوان خانگی داشتم که دقیقا نقش یک شوهر را به تناوب برایم ایفا می کردند. یک سگ داشتم که هر روز صبح غرغر می کرد. یک طوطی داشتم که تمام بعداز ظهر بد و بیراه می گفت و یک گربه که همیشه دم دمهای صبح به خانه بازمی گشت!
زنان با این آرزو با مردان ازدواج می کنند که مردان تغییر کنند ... که نمی کنند. مردان با این آرزو با زنان ازدواج می کنند که زنان تغییر نکنند ... که می کنند !
خیلی بامزه است: هنگامی که زنان از ازدواج خود داری می کنند اسمش را می گذاریم عشق به استقلال اجتماعی، اما وقتی مردان از ازدواج خودداری می کنند به آن می گوییم ترس از مسئولیت اجتماعی!
اگر می خواهی برای یک روز معذب باشی مهمان دعوت کن. اگر می خواهی یک سال عذاب بکشی پرنده نگه دار و اگر می خواهی مادام العمر در عذاب باشی ازدواج کن!
اگر از دوران مجردیت لذت نمی بری؛ ازدواج کن. اونوقت حتما ً از دوران مجردیت لذت می بری!
برای ازدواج کردن لحظهای درنگ نکنید! اگر زن خوبی نصیبتان شود، خوشبخت میگردید .. و اگر زن بدی گیرتان آمد مثل من فیلسوف می شوید!!
و غير از خدا هيچكس تنها نيست ...
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود، یه مرد بود که تنها زندگی می کرد. یه زن بود که اونم تنها زندگی می کرد. زن غمگین به آب رودخانه نگاه میکرد. مرد به آسمان نگاه میکرد و غمگین بود. خدا هم اونها را میدید و غمگین بود.
خدا به اونها گفت: بندگان محبوب من همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید. مرد سرش را پایین انداخت و به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید. زن به آب رودخانه نگاه می کرد، مرد را دید. خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند، خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا زیر باران خیس نشود، زن خندید. خدا به مرد گفت: به دستان تو قدرت می دهم تا خانهای بسازی و هر دو در آن آسوده زندگی کنید .مرد زیر باران خیس شده بود، زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت، مرد خندید .
خدا به زن گفت: به دستان تو همهی زیباییها را میبخشم تا خانهای را که او میسازد، زیبا کنی مرد خانهای ساخت و زن خانه را گرم و زیبا کرد. آنها خوشحال بودند و خدا خوشحال بود. یک روز زن، پرندهای را دید که به جوجههایش غذا میداد، دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند، اما پرنده نیامد، پرواز کرد و رفت و دستهای زن رو به آسمان ماند، مرد او را دید، کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد. خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بودند، فرشتهها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند. خدا خندید و زمین سبز شد خدا گفت: از بهشت شاخهای گل به شما خواهم داد. فرشتهها شاخهای گل به دست مرد دادند، مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت، خاک خوشبو شد. پس از آن کودکی متولد شد که گریه میکرد، زن اشکهای کودک را میدید و غمگین بود، فرشتها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از شیره جانش به او بنوشاند .
مرد زن را دید که میخندد، کودکش را دید که شیر مینوشد، بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت خدا شوق مرد را دید و خندید، وقتی خدا خندید، پرنده بازگشت و بر شانهی مرد نشست خدا گفت: با کودک خود مهربان باشید، تا مهربانی را بیاموزد، راست بگویید، تا راستگو باشد، گل و آسمان و رود را به او نشان دهید، تا همیشه به یاد من باشد روزهای آفتابی و بارانی از پی هم میگذشت، زمین پر شده بود از گل های رنگارنگ و لابلای گلها پر شده بود از بچه هایی که شاد دنبال هم می دویدند، بازی میکردند.
خدا همه چیز و همه جا را میدید. خدا دید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است که خیس نشود. زنی را دید که در گوشهای از خاک با هزاران امید شاخهی گلی را میکارد. خدا دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شدهاند و نگاههایی که در آب رودخانه به دنبال مهربانی میگردند و پرندههایی که....... خدا خوشحال بود چون دیگر غیر از او هیچ کس تنها نبود .
پدري با پسري گفت به قهر که تو آدم نشوي جان پدر
پدري با پسري گفت به قهر
که تو آدم نشوي جان پدر
حيف از آن عمر که اي بي سروپا
در پي تربيتت کردم سر
دل فرزند از اين حرف شکست
بي خبر از پدرش کرد سفر
رنج بسيار کشيد و پس از آن
زندگي گشت به کامش چو شکر
عاقبت شوکت والايي يافت
حاکم شهر شد و صاحب زر
چند روزي بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر
پدرش آمده از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر
پسر از غايت خودخواهي و کبر
نظر افکند به سراپاي پدر
گفت گفتي که تو آدم نشوي
تو کنون حشمت و جاهم بنگر
پير خنديد و سرش داد تکان
گفت اين نکته برون شد ازسر
من نگفتم که تو حاکم نشوي!!
گفتم آدم !!! نشوي جان پدر
جمله هایی درباره ازدواج
آنجا که ازدواجی بدون عشق صورت گیرد، حتمأ عشقی بدون ازدواج در آن رخنه خواهد کرد.
در سقوط افراد در چاه عشق، قانون جاذبه تقصیری ندارد.
از شبنم عشق خاك آدم گل شد صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
سر نشتر عشق بر رگ روح زدند یکقطره فروچکید، نامش دل شد.
آنگاه که عشق تورا میخواند، بهراهش گام نه! هرچند راهی پرنشیب. آنگاه که تورا زیر گستره بالهایش پناه میدهد، تمکین کن! هرچند تیغ پنهانش جانکاه. آنگاه که باتو سخن آغاز کند، بدو ایمان آور! حتی اگر آوای او رؤیای شیرینت را درهمکوبد، مانند باد شرطه که بوستانی را.
از پریدنهای رنگ و از طپیدنهای دل عاشق بیچاره هرجا هست رسوا میشود.
ازدواج وسیلهای است برای فرار از ترس تغییر، ازدواج وسیلهای است تا پیوند را تثبیت کنی. اما عشق چنان پدیدهای است که به محض تلاش برای تثبیت آن، خواهد مرد. ایستایی در عشق همان و نابودی عشق همان. عشق واقعی تنهایی را به یگانگی مبدل میسازد.
اگر ایجاد پیوند آزاد باشد، با آزادی همراه باشد، شادی از راه خواهد رسید، چون آزادی ارزش غایی است، چیزی از آن بالاتر نیست. اگر عشق تو سوی آزادی رهنمونت کند، عشق تو عین برکت است، و اگر سوی بردگی رهنمونت كند نه برکت که لعنت است.
اگر صد آب حیوان خورده باشی چو عشقی در تو نبود مرده باشی. وحشی بافقی
عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری، چو بیماری دل مولوی
بعضی اشخاص چنان به خود مغرورند که اگر عاشق بشوند به خود بیشتر عشق میورزند تا به معشوق.
پاکشیدن مشکل است از خاک دامنگیر عشق هرکه را چون سرو اینجا پای در گل ماند، ماند.
ترجیح میدهم در آتش کین آنها نابود گردم، تااینکه بدون عشق تو تن به ذلت زندگی تسلیم کنم.
تجربه به ما میآموزد که عشق آن نیست که به هم خیره شویم؛ عشق آن است که هردو به یکسو بنگریم.
جابجا كردن وقت مرگ
یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ... مرگ گفت: الان نوبت توئه که ببرمت ... طرف یه کم آشفته شد و گفت: داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ...
مرگ: نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ... مرد به ناچار گفت: حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ... مرگ قبول کرد مرد رفت شربت بیاره ... توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ...
مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست پس منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...
مرگ وقتی بیدار شد گفت: دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت! بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!
يك سوءتفاهم جالب
من تقریباً تو دستشویی نشسته بودم که از دستشویی کناری صدایی شنیدم که گفت: سلام حالت خوبه؟ من اصلاً عادت ندارم که تو دستشویی مردانه هر کی رو که پیدا کردم شروع کنم به حرف زدن باهاش، اما نمی دونم اون روز چم شده بود که پاسخ واقعاً خجالت آوری دادم؛ حالم خیلی خیلی توپه بعدش اون آقاهه پرسید؛ خوب چه خبر؟ چه کار می خوای بکنی؟
با خودم گفتم، این دیگه چه سؤالی بود؟ اون موقع فکرم عجیب ریخت به هم برای همین گفتم؛
اُه منم مثل خودت فقط داشتم از اینجا می گذشتم. وقتی سؤال بعدی شو شنیدم، دیدم که اوضاع داره یه جورایی ناجور میشه، به هر ترفندی بود خواستم سریع قضیه رو تموم کنم؛
منم می تونم بیام طرفت؟ آره سؤال یه کمی برام سنگین بود. با خودم فکر کردم که اگه مؤدب باشم و با حفظ احترام صحبت مون رو تموم کنم، مناسب تره، بخاطر همین بهش گفتم؛ نه الآن یکم سرم شلوغه!
یک دفعه صدای عصبی فردی رو شنیدم که گفت: ببین. من بعداً باهات تماس می گیرم. یه احمقی داخل دستشویی بغلی همش داره به همه سؤال های من جواب می ده !!! ول کن هم نیست .
دلنوشته
اگر میخواهی دروغی نشنوی، اصراری برای شنیدن حقیقت مکن . . .
بی سوادان قرن ۲۱ کسانی نیستند که نمی توانند بخوانند و بنویسند، بلکه کسانی هستند که نمی توانند آموختههای کهنه را دور بریزند و دوباره بیاموزند …الوین تافلر
نعره هیچ شیری خانه چوبی مرا خراب نمی کند، من از سکوت موریانه ها می ترسم.
باران که میبارد همه پرندها به دنبال سر پناهند اماعقاب برای اجتناب از خیس شدن بالاتراز ابرهاپرواز میکند این دیدگاه است که تفاوت را خلق میکند…
یک شمع روشن می تواند هزاران شمع خاموش را روشن کند و ذره ای از نورش کاسته نشود
روزی برای بعضی آدم ها تنها یک خاطره خواهید بود… تلاش کنید که لااقل خاطره ای خوش باشید.
تنها دو گروه نمى توانند افکار خود را عوض کنند: دیوانگان تیمارستان و مردگان گورستان. وین دایر
انسانهاى بـزرگ، دو دل دارند؛دلى که درد ميکشد و نهان است و دلـي که میخندد و آشکار است.
زمانی که خاطره هایتان از امیدهایتان قوی تر شدند، روزگار افولتان آغاز شده است.
برخی آدمها به یک دلیل از مسیر زندگی ما می گذرند که به ما درسهایی بیاموزند که اگر می ماندند هرگز یاد نمی گرفتیم .
آدم ها مثل عکس ها می مونند: زیاد بزرگشون کنی، کیفیتشون میاد پایین
کسانی که پشت سرتان حرف می زنند، دقیقا به همانجا تعلق دارند، پشت سرتان
وقتی به یکی زیادی تو زندگیت اهمیت بدی؛ اهمیتتو تو زندگیش از دست میدی … . به همین راحتی
در عجبم از زنان که از خدای به این بزرگی فقط یک شوهر می خواهند و از شوهر به این درماندگی همه دنیا را!!
نامه يكي از سياستمدران بزرگ به آموزگار پسرش
به پسرم درس بدهید. او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بگویید، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می شود. به او بیاموزید، که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست. می دانم که وقت می گیرد، اما به او بیاموزید اگر با کار و زحمت خویش، یک دلار کاسبی کند بهتر از آن است که جایی روی زمین پنج دلار بیابد. به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد و از پیروز شدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن بر حذر دارید. به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید.
اگر می توانید، به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید. به او بگویید تعمق کند، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود. به گلهای درون باغچه و به زنبورها که در هوا پرواز می کنند، دقیق شود. به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد. به پسرم یاد بدهید با ملایم ها، ملایم و با گردن کشان، گردن کش باشد. به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه برخلاف او حرف بزنند.
به پسرم یاد بدهید که همه حرف ها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می رسد انتخاب کند. ارزش های زندگی را به پسرم آموزش دهید. اگر می توانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند. به او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد. به او بیاموزید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست. به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد.
در کار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید، اما از او یک نازپرورده نسازید. بگذارید که او شجاع باشد، به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد. توقع زیادی است اما ببینید که چه می توانید بکنید، پسرم کودک کم سال بسیار خوبی است.
راز موفقیت در زندگی
کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد میتواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند.
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از 6 ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود. استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد. سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!
سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری، آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری کشور انتخاب گردد. وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید. استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود که اولاً به همان یک فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه راه شناخته شده مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستى نداشتی! یاد بگیر که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی. راز موفقیت در زندگی، داشتن امکانات نیست، بلکه استفاده از "بی امکانی" به عنوان نقطه قوت است.
نجات عشق
در جزیرهای زیبا تمام خصوصیات آدمیان، زندگی میکردند: ثروت، شادی، غم، غرور، عشق و ...
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایقهایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق میخواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود.
وقتی جزیره به زیر آب فرو میرفت، عشق از ثروت که با قایقی با شکوه جزیره را ترک میکرد کمک خواست و به او گفت:" آیا میتوانم با تو همسفر شوم؟"
ثروت گفت: "نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد."
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.
غرور گفت: "نه، نمیتوانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد."
غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت: " اجازه بده تا من با تو بیایم."
غم با صدای حزن آلود گفت: " آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم."
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید. آب هر لحظه بالا و بالاتر میآمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت: "بیا عشق، من تو را خواهم برد."
عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد "علم" که مشغول حل مسالهای روی شنهای ساحل بود، رفت و از او پرسید: " آن پیرمرد که بود؟"
علم پاسخ داد: "زمان"
عشق با تعجب گفت: "زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟"
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: "زیرا تنها زمان است که قادر به درک عظمت عشق است."
گذشت زمان بر آنها که منتظر میمانند بسیار کند، بر آنها که میهراسند بسیار تند، بر آنها که زانوی غم در بغل میگیرند بسیار طولانی و بر آنها که به سرخوشی میگذرانند بسیار کوتاه است. اما بر آنها که عشق میورزند، زمان را هیچگاه آغاز و پایانی نیست چرا که تنها زمان است که می تواند معنای واقعی عشق را متجلی سازد.
آكواريوم
دانشمندي آزمایش جالبی انجام داد، او یک اکواریم شیشهای ساخت و اونو با یک دیوار شیشهای دو قسمت کرد.
تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر.
ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگهای نمیداد…
او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله میکرد، اما هر بار به یه دیوار نامرئی میخورد. همون دیوار شیشهای که اونو از غذای مورد علاقش جدا میکرد .
بالا خره بعد از مدتی ازحمله به ماهی کوچیک منصرف شد.
او باور کرده بود که رفتن به اون طرف اکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیر ممکنیه .
دانشمند شیشهی وسط رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد… اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد.
میدانید چرا؟
اون دیوار شیشهای دیگه وجود نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشهای ساخته بود.
یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سختتر بود اون دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت. باورش به وجود دیوار. باورش به ناتوانی…
کلوچه
زن جوانی بستهای کلوچه و کتابی خرید و روی نیمکتی در قسمت ویژه فرودگاه نشست که استراحت و مطالعه کند تا نوبت پروازش برسد.
در کنار او مردی نیز نشسته بود که مشغول خواندن مجله بود.
وقتی او اولین کلوچهاش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت.
در این هنگام احساس خشمی به زن دست داد، اما هیچ نگفت فقط با خود فکر کرد: عجب رویی داره!
هر بار که او کلوچهای برداشت مرد نیز کلوچهای برمیداشت. این عمل او را عصبانیتر میکرد، اما از خود واکنشی نشان نداد.
وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود فکر کرد: “حالا این مردک چه خواهد کرد؟”
مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نصف آن را برای او گذاشت!
زن دیگر نتوانست تحمل کند، کیف و کتابش را برداشت و با عصبانیت به سمت سالن رفت.
وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد، که در نهایت تعجب دید بسته کلوچهاش، دست نخورده مانده .
تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچهاش را از کیفش در نیاورده بود.
مرد بدون اینکه خشمگین یا عصبانی شود بسته کلوچهاش را با او تقسیم کرده بود!
دو فرشته مسافر
دو فرشته مسافر در منزل خانواده ثروتمندی توقف کردند تا شب را در آنجا بگذرانند آن خانواده گستاخی کردند و اجازه ندادند فرشتهها شب را در داخل مهمانخانه داخل عمارت بگذرانند بلکه به آنها فضای کوچکی از زیر زمین خانه را اختصاص دادند همانطور که فرشتهها مشغول آماده کردن بستر خود روی زمین سخت بودند، فرشته پیرتر سوراخی در دیوار دید و روی آن را پوشاند. فرشته جوانتر علت را پرسید و او گفت چیزها همیشه آن طوری نیستند که به نظر می رسند.
شب بعد فرشتهها به خانه زوج کشاورز بسیار فقیر ، اما مهمان نوازی رفتند. پس از صرف غذای مختصری که داشتند، آن زوج رختخواب خود را در اختیار فرشتهها قرار دادند، تا شب را راحت بخوابند صبح روز بعد فرشتهها آن زن و شوهر را گریان دیدند تنها گاوشان، که شیرش تنها راه درآمدشان بود، در مزرعه مرده بود، فرشته جوانتر به خشم آمد و به فرشته پیرتر گفت: چه طور اجازه دادی چنین اتفاقی بیفتد؟ مرد اولی همه چیز داشت با این حال تو کمکش کردی. خانواده دومی چیزی نداشتند اما همان را هم با ما تقسیم کردند و با این حال تو گذاشتی گاوشان بمیرد.
فرشته پیرتر پاسخ داد:«چیزها همیشه آنطور نیستند که به نظر می رسند.
شبی که ما در زیرزمین آن عمارت بودیم متوجه شدم که در سوراخ دیوار طلا پنهان کرده بودند. از آنجا که صاحبخانه طماع و بخیل بود و مایل نبود ثروتش را با کسی شریک شود، من سوراخ را بستم و مهر کردم تا دستش به آن طلا نرسد شب گذشته که در رختخواب آن کشاورز خوابیده بودیم فرشته مرگ به سراغ همسرش آمد من در ازا گاو را به او دادم.
چیزها همیشه آنطوری نیستند که به نظر می رسند.
هنگامی که اوضاع ظاهراً بر وفق مراد نیست اگر ایمان داشته باشید، باید توکل کنید
و بدانید همواره هر چه پیش میآید به نفع شماست. فقط ممکن است تا مدتها حکمتش را نفهمید.
عشق بورزيد تا به شما عشق بورزند.
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی میکرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی میکرد. از این خانه به آن خانه میرفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی میکرد. تصمیم گرفت از خانهای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانهای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟ »
دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری میکنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکیاش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته انرا خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»
چگونه ميتوان دنيا را دوباره ساخت
پدر روزنامه ميخواند، اما پسر کوچیکش مدام مزاحمش بود. تا اینکه حوصله پدر سر رفت، یه صفحه از روزنامه رو که نقشه جهان بود جدا کرد و تیکه تیکه کرد و به پسرش داد "بیا واست یه کار دارم، یه نقشه دنیا بهت میدم، ببینم میتونی اونو دقیقا همون طوری که هست، بچینی ... "
و بعد دوباره رفت سر روزنامش، میدونست که پسر تموم روز رو درگیر اون نقشه میشه ، اما ربع ساعت بعد پسر با نقشه کامل برگشت !!! پدر با تعجب پرسید :" مگه مامانت به تو جغرافیا یاد داده ؟!" و پسر جواب داد :جغرافیا دیگه چیه؟! اتفاقا پشت همین صفحه تصویری از یه آدم بود، وقتی تونستم اونو دوباره بسازم، دنیا رو هم دوباره ساختم ...
تكبر
قطره آبي در حال پيوستن به درياچهاي بود، اندكي ايستاد و گفت: اي تمام زيبايي، اي همه عظمت كه در آرزوي پيوستن به تو بودم، مرا نيز جزيي از وجود خود كن كه به عظمت و زيبايي تو افزوده خواهد شد.
درياچه از روي تكبر نيشخندي زد و با طعنهزباني گفت: تو قطرهآبي كوچك هستي و چقدر ناداني! تو چه تأثيري بر عظمت و زيبايي من خواهي داشت؟
قطره آب دلشكسته، آهي كشيد و رفت، قطرههاي ديگر كه دلخور و غمگين شدند از درياچه به نزد خدا شكايت بردند و خواستند درياچه را ترك كنند.
خدا آفتاب و باد را فرستاد و همه قطرهها را به جايي ديگر برد.
چيزي نگذشت كه همه عظمت و زيبايي درياچه تا اعماق قلبش خالي شد و اكنون فقط خاطرهاي از آن درياچه باقي مانده است.
دروغ
روزي در يك ميهماني همه قلبها از جنسهاي مختلف دور هم جمع شدند يكي سرشار از مهر و محبت، يكي تشنه محبت، يكي پولدار از جنس طلا، يكي تهيدست ولي عاشق پول و ثروت، يكي از جنس سخت و از سنگ، يكي مثل كوه بلند و محكم، يكي نازك از جنس شيشه، يكي همش مراقب بود تا چيزي رو نشكنه، يكي پر شده از غم، يكي غمخوار و همدم، يكي ناز داشت، يكي نازو ميخريد، و ... خلاصه همه بودند.
وقت آشنايي رسيد هر كدوم از قلبها با هم آشنا ميشدند هر كدوم سعي ميكردند تا به نحوي ديگري را جذب خود كنند، يكي به راستي و يكي با دروغ خصوصيات خودشون رو به هم معرفي ميكردند و بالاخره هر كي با يكي ديگه جفت ميشد و دست در دست هم ميداد. بعضي از اونا هم به خاطر دروغي كه گفته بودند اشتباهي مخ همو زده بودند؛ مثلاً خدا به داد دل اون قلبي برسه كه كنار جنس سخت و از سنگ نشسته بود (شيشه بدبختو ميگم كه خودشو دست كم گرفته بود و ميگفت كه هرگز نخواهد شكست!) و اوني كه ناز داشت، ناز و كنار گذاشته بود و فكر ميكرد اگر ناز نياره بهتره و دست اوني رو گرفته بود كه ...
لحظهاي به خودم اومدم و ديدم كه همه جفت شدند و خودم رو تنها ميديدم، اشك در چشمام جمع شده بود همه به من نگاه ميكردند بغضم در حال تركيدن بود، هيچ حرفي براي گفتن نداشتم ديگه تقريباً نااميد شده بودم ميخواستم كه اونجا رو ترك كنم و برم كه كسي منو با حالتي عجيب جذب ميكرد و با صدايي ميگفت:
«ميكشمت سوي خويش اين كشش قلب ماست
قلب تو گر آهن است قلب من آهن رباست»
حالا يقين پيدا كردم كه «خدا در و تخته رو خوب به هم جور ميكنه» و براي هر كسي يكي هست و هيچ كسي تنها نميمونه ولي خوبه كه از همون اول با هم رو راست باشيم، جنس و خصوصياتمون رو هيچ وقت دروغ نگيم و مثل شيشه و سنگ نشيم.
پس همون اول همه چيز رو راست بگيم.
درخت مشكلات
نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد. آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانهاش دعوت کند. موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند. قبل از ورود، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد. بعد با دو دستش، شاخههای درخت را گرفت. چهرهاش بیدرنگ تغییر کرد. خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند، برای فرزندانش قصه گفت، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند. از آنجا میتوانستند درخت را ببینند. دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاویاش را بگیرد، و دلیل رفتار نجار را پرسید. نجار گفت:
- (( آه این درخت مشکلات من است. موقع کار، مشکلات فراوانی پیش میآید، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه میرسم، مشکلاتم را به شاخههای آن درخت میآویزم. روز بعد، وقتی میخواهم سر کار بروم، دوباره آنها را از روی شاخه بر میدارم. جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت میروم تا مشکلاتم را بردارم، خیلی از مشکلات، دیگر آنجا نیستند، و بقیه هم خیلی سبکتر شده اند.))
گذشت
دو دوست با پاي پياده از جادهاي در بيايان ميگذشتند. آن دو در نيمههاي راه بر سر موضوعي دچار اختلاف نظر شدند و به مشاجره پرداختند و يكي از آنان از سر خشم، بر چهره ديگري سيلي زد.
دوستي كه سيلي خورده بود سخت دل آزرده شد ولي بدون آنكه چيزي بگويد بر روي شنهاي بيابان نوشت: «امروز بهترين دوست من، بر چهرهام سيلي زد».
آن دو در كنار يكديگر به راه خود ادامه دادند تا آنكه در وسط بيابان به يك آبادي كوچك رسيدند و تصميم گرفتند قدري بمانند و در بركه آب تني كنند.
اما شخصي كه سيلي خورده بود در بركه لغزيد و نزديك بود غرق شود كه دوستش به كمك شتافت و نجاتش داد. او بعد از آنكه از غرق شدن نجات يافت، بر روي صخره سنگي نوشت: «امروز بهترين دوستم جان مرا نجات داد».
دوستي كه يكبار بر صورت او سيلي زده و بعد هم جانش را از غرق شدن نجات داده بود پرسيد: «بعد از آنكه من با حركت قلبم ترا آزردم، تو آن جمله را بر روي شنهاي صحرا نوشتي اما اكنون اين جمله را بر روي صخره سنگ حك كردهاي، چرا؟»
و دوستش در پاسخ گفت: «وقتي كه كسي ما را مي آزارد بايد آنرا بر روي شنها بنويسيم تا بادهاي بخشودگي آنرا محو كند، اما وقتي كه كسي كار خوبي برايمان انجام ميدهد ما بايد آنرا بر روي سنگ حك كنيم تا هيچ بادي هرگز نتواند آنرا پاك نمايد».
ماهی آزاد سفید
با تکانی خود را از لابهلای سوراخهای تور رها کرد و در دریا شناور شد؛ با خود گفت: «ازمرگ حتمی نجات یافتم، بیچاره ماهیهایی که در تور ماهیگیر اسیرند .. اگر آنها هم به مانند من زرنگ و باهوش بودند، اگر به مانند من تلاش میکردند و اگر از شانس خوبی برخوردار بودند ... »
مرغی دریایی که در حال چرخیدن در آسمان بود با شیرجهای، ماهی آزاد سفید را همراه خود به آسمان برد. در همین لحظه موجی سهمگین، ماهیگیر را به همراه تورش به داخل دریا کشاند.
فرشته بيكار
مردي خواب عجيبي ديد. او در عالم رويا ديد كه نزد فرشتگان رفته و به كارهاي آنها نگاه ميكند. هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد كه سخت مشغول كارند و تند تند نامههايي را كه توسط پيكها از زمين ميرسند، باز ميكند و آنها را داخل جعبههايي ميگذارند.
مرد از فرشتهاي پرسيد «شما داريد چكار ميكنيد؟»
فرشته در حالي كه داشت نامهاي را باز ميكرد، جواب داد: «اينجا بخش دريافت است، ما دعاها و تقاضاهاي مردم زمين را كه توسط فرشتگان به ملكوت ميرسد را به خداوند تحويل ميدهيم.»
مرد كمي جلوتر رفت. باز دسته بزرگ ديگري از فرشتگان را ديد كه كاغذهايي را داخل پاكت ميگذارند و آنها را توسط پيكهايي به زمين ميفرستند.
مرد پرسيد: «شماها چكار ميكنيد؟»
يكي از فرشتگان با عجله گفت: «اينجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمات خداوند را توسط فرشتگان به بندگان زمين ميفرستيم.»
مرد كمي جلوتر رفت و يك فرشته را ديد كه بيكار نشسته.
مرد با تعجب از فرشته پرسيد: «شما اينجا چكار ميكني و چرا بيكاري؟»
فرشته جواب داد: «اينجا بخش تصديق جواب است. مردمي كه دعاهايشان مستجاب شده، بايد جواب تصديق دعا بفرستند. ولي تنها عده بسيار كمي جواب ميدهند.»
مرد از فرشته پرسيد: مردم چگونه ميتوانند جواب تصديق دعاهايشان را بفرستند؟»
فرشته پاسخ داد: «بسيار ساده است فقط كافيست بگويند: خدايا متشكريم!»
دوستت دارم
سلام، اي دوست و عزيز من
امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت میکردم، امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگیات افتاد، از من تشکر کنی، اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که میخواستی بپوشی، وقتی داشتی این طرف و آن طرف میدویدی تا حاضر شوی فکر میکردم چند دقیقهای وقت داری که بایستی و به من بگویی: "سلام"، اما تو خیلی مشغول بودی.
تمام روز با صبوری منتظرت بودم، با آن همه کارهای مختلف گمان میکنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی، متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه میکنی، شاید چون خجالت میکشیدی، سرت را به سوی من خم نکردی.
تو به خانه رفتی و به نظر میرسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری، بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی، نمیدانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان میدهند و تو هر روز مدت زیادی را جلوی آن میگذرانی، در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمیکنی و فقط از برنامههایش لذت میبری، باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه میکردی، شام خوردی و باز هم با من صحبتی نکردی.
موقع خواب، فکر میکنم خیلی خسته بودی، بعد از آن که به اعضای خانوادهات شب به خیر گفتی، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی، نمیدانم که چرا به من شب به خیر نگفتی، اما اشکالی ندارد، آخر مگر صبح به من سلام کردی؟!
احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آمادهام، من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را میکنی، حتی دلم میخواهد به تو یاد دهم که چطور با دیگران صبور باشی، من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم، منتظر یک سر تکان دادن، یک دعا، یک فکر یا گوشهای از قلبت که به سوی من آید، خیلی سخت است که مکالمهای یک طرفه داشته باشی، خوب، من باز هم سراسر پر از عشق منتظرت خواهم بود، به امید آنکه شاید فردا کمی هم به من وقت بدهی.
آیا وقت داری که این نامه را برای دیگر عزیزانم بفرستی؟ اگر نه، عیبی ندارد، من میفهمم و سعی میکنم راه دیگری بیابم، من هرگز دست نخواهم کشید.
دوستت دارم، روز خوبی داشته باشی...
دوست و دوستدار تو : خدا
مادر
جواني زيبا در ميان بهشت و جهنم ايستاده بود، خداوند تقدير او را چنان ساخته بود تا او چنان قدرتي بيابد كه نتيجه اعمال ديگران را به خوبي ببيند. او ميديد كه خدا نامه اعمال هر كسي را به دستانشان ميداد و بر اساس مفاد آن نامه، هر كسي بهشتي يا جهنمي ميشد.
فرشتهاي در كنار جوان زيبا ايستاده بود. جوان زيبا، هر مرتبه كه نتيجه اعمال ديگران را ميديد؛ به فرشته ميگفت: «پس عاقبت من چه ميشود؟ من به كجا ميروم؟»
فرشته هم از طرف خدا پاسخ ميداد: «كه تو بايد صبر كني، نوبت تو هم فرا ميرسد.»
جوان ديگر تاب و تحمل نداشت و باز هم ميپرسيد و فرشته نيز، همان پاسخ را ميگفت.
تا اينكه فرشته به سخن درآمد و اشاره به پيرزني كرد و گفت: «او را ميشناسي؟»
جوان گفت: «او مادرم است! خدايا عاقبت او چگونه است؟»
و آنگاه فرشته پاسخ داد «او مادري است كه در نزد خدا بسيار نيكوكار بوده و اعمالي بسيار زيبا داشته است و خدا فرموده؛ تو هميشه خدمت بزرگي به او داشتهاي پس به همراه او برو تا تو را به بهشت ما راهنمايي كند.»
انتظار يك مادر چيست؟!
سلام به عزيزتر از جانم؛ به تويي كه ماهها در وجودم و سالها در دامانم، به انتظار من معنا دادي و مرا به عرش خدا رساندهاي.
آري در وجود من، با تمام وجود از من، ماهها را گذراندي و ماهها، شب و روز انتظارت را كشيدم و جوانيام را به اميد چشم گشودن تو و ديدن چون روي ماهت گذراندم و سالهاست كه تو همچون خورشيدي هر روز بر من ميتابي! و تو آن اولين ماههايت را به ياد نداري!
و اكنون هم به خدا سپردهام تو را! و تو اكنون ...
روزي ديدن روي تو را آرزويم بود! روزي خنده بر لبانت آرزويم بود! روزي گريهات را خندهكردن و روزي چشم
و به زبان باز شدنت آرزويم بود! ...
روزي قدم برداشتن و راه رفتنت آرزويم بود! روزي دويدن و بازيهاي تو و ... و .... و ...
و اكنون فقط به خدا سپردهام تو را! و تو اكنون ...
روزها ديدگانم فقط پي تو بود كه خدايي نكند گزندي به تو رسد و شبها كه خوابم در چشمم ميشكست كه روي تو را سرما نپوشد و بدن ناز و ظريفت لحظهاي سختي نكشد و روح قشنگت لطمهاي نبيند، تو آنها را ياد نداري!
آري، اكنون فقط به خدا سپردهام تو را! و تو اكنون ...
آن روزي كه مرا صدا كردي و گفتي مامان، دل من به عرش خدا رفت و تا الان آنجاست! آن روزي كه تو اولين لبخند را به من هديه كردي با خود عهد بستم كه تو را به زيبايي به خدا بازگردانم و تو به من لبخندي زدي، تو آن روز را ياد نداري! ...
و اكنون فقط به خدا سپردهام تو را! و تو اكنون ...
و تو اكنون كجايي ؟!
در چه مسيري و به چه ميانديشي؟!
بيشتر مراقب خودت باش، ديگر چقدر انتظار ... !
درسي از اديسون
اديسون در سنین پيري پس از كشف لامپ، يكي از ثروتمندان آمريكا به شمار ميرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمايشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگي بود هزينه ميكرد.
اين آزمايشگاه، بزرگترين عشق پيرمرد بود. هر روز اختراعي جديد در آن شكل ميگرفت تا آماده بهينهسازي و ورود به بازار شود.
در همين روزها بود كه نيمههاي شب از اداره آتشنشاني به پسر اديسون اطلاع دادند، آزمايشگاه پدرش در آتش ميسوزد و حقيقتاً كاري از دست كسي بر نميآيد و تمام تلاش مأموران فقط برای جلوگيري از گسترش آتش به ساير ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولي به اطلاع پيرمرد رسانده شود. پسر با خود انديشيد كه احتمالا پيرمرد با شنيدن اين خبر سكته ميكند و لذا از بيدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب ديد كه پيرمرد در مقابل ساختمان آزمايشگاه روي يك صندلي نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره ميكند.
پسر تصميم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او ميانديشيد كه پدر در بدترين شرايط عمرش بسر ميبرد. ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را ديد و با صداي بلند و سرشار از شادي گفت:
پسر تو اينجايي؟
مي بيني چقدر زيباست!
رنگ آميزي شعله ها را مي بيني؟ حيرت آور است!
من فكر مي كنم كه آن شعله هاي بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! واي! خداي من، خيلي زيباست! كاش مادرت هم اينجا بود و اين منظره زيبا را مي ديد. كمتر كسي در طول عمرش امكان ديدن چنين منظره زيبايي را خواهد داشت!
نظر تو چیست پسرم؟
پسر حيران و گيج جواب داد:
پدر تمام زندگيت در آتش ميسوزد و تو از زيبايي رنگ شعلهها صحبت ميكني؟ چطور ميتواني؟ من تمام بدنم ميلرزد و تو خونسرد نشستهاي؟
پدر گفت:
پسرم از دست من و تو كه كاري بر نميآيد. مأمورين هم كه تمام تلاششان را ميكنند. در اين لحظه بهترين كار لذت بردن از منظره ايست كه ديگر تكرار نخواهد شد! در مورد آزمايشگاه و بازسازي يا نوسازي آن فردا فكر ميكنيم! الآن موقع اين كار نيست! به شعلههاي زيبا نگاه كن كه ديگر چنين امكاني را نخواهي داشت!
فردا صبح ادیسون به خرابهها نگاه کرد و گفت:
" ارزش زیادی در بلاها وجود دارد. تمام اشتباهات ما در این آتش سوخت. خدا را شکر که میتوانیم از اول شروع کنیم."
توماس آلوا اديسون سال بعد مجدداً در آزمايشگاه جديدش مشغول كار بود و همان سال يكي از بزرگترين اختراع بشريت يعني ضبط صدا را تقديم جهانيان نمود. آري او گرامافون را درست يك سال پس از آن واقعه اختراع کرد.
نالههاي يك كودك
تند و تند ميرفتم و لحظهاي آرام نداشتم، ميخواستم بخاطر اشتباهاتش او را پاره پاره كنم، از شدت عصبانيت، زمين و زمان را بد و بيراه ميگفتم،تا اينكه به صدايي شبيه به گريههاي يك كودك نزديك شدم!
آري، صداي گريه يك كودك!
ناگهان لحظهاي ايستادم و وجودم كه لبريز از عصبانيت بود؛ با آن صدا و نالهها، ناخودآگاه آرام گرفت! ديگر توان رفتن نداشتم!
نالههاي پر از نياز آن كودك را كه به وضوح ميشنيدم؛ لرزه به اندامم انداخت، بغض گلويم را ميفشرد و به سختي آب دهانم را قورت دادم، لحظهاي به خودم آمدم و سري تكان دادم!
پاهايم سست شده بودند و بياختيار مرا نشاندند، ديگر توان ايستادن هم نداشتم!
هرگز از كنار ديوارهاي كهنهي آجري بهزيستي، كه در محلهمان بود گذر نكرده بودم!
چشمانم پر از اشك شده بود و ديگر هيچ جايي را هم نميديدم!
آنگاه متوجه شدم؛ چه بيهوده عصباني بودم!
فرشتـــــــــه يک کودک
کودکي که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسيد:
"مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد ، اما من به اين کوچکي و بدون هيچ کمکي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟ "
خداوند پاسخ داد:
"از ميان بسياري از فرشتگان من يکي را براي تو در نظر گرفته ام . او در انتظار توست و از تو نگهداري خواهد کرد . "
اما کودک هنوز مطمئن نبود که مي خواهد برود يا نه .
" اينجا در بهشت من کاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اينها براي شادي من کافي هستند . "
خداوند لبخند زد و گفت :
" فرشته تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهي کرد و شاد خواهي بود . "
کودک ادامه داد :
" من چطور مي توانم بفهمم مردم چه مي گويند وقتي زبان آنها را نمي دانم ؟ "
خداوند او را نوازش کرد و گفت :
" فرشته تو شيرين ترين و زيباترين واژه هايي را که ممکن است بشنوي در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد که چگونه صحبت کني . "
کودک با ناراحتي گفت :
"وقتي مي خواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟ "
خداوند براي اين سوال هم پاسخي داشت :
"فرشته ات دستهايت را کنار هم مي گذارد و به تو ياد مي دهد که چگونه دعا کني . "
کودک سرش را برگرداند و پرسيد :
شنيده ام در زمين انسانهاي بدي هم زندگي مي کنند ، چه کسي از من محافظت خواهد کرد ؟ "
خداوند گفت :
" فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد ، حتي اگر به قيمت جانش تمام شود . "
کودک با نگراني ادامه داد:
" اما من هميشه به اين دليل که ديگر نمي توانم شما را ببينم ناراحت خواهم بود . "
خداوند لبخند زد و گفت :
" فرشته ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت گرچه من همواره در کنار تو خواهم بود . "
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهايي از زمين شنيده مي شد . کودک مي دانست که بايد به زودي سفرش را آغاز کند .
او به آرامي يک سوال ديگر از خداوند پرسيد :
" خدايا ! اگر بايد همين الان بروم لطفا نام فرشته ام را به من بگوييد . "
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد :
" نام فرشته ات اهميتي ندارد . به راحتي مي تواني او را مادر صدا کني . "
دو روش در حل مسئله
هنگامی که ناسا برنامه فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد، با مشکل کوچکی روبرو شد:
آنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون جاذبه کار نمی کنند (جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزد)
برای حل این مشکل آنها شرکت مشاورین اندرسون را انتخاب کردند ...
تحقیقات بیش از یک دهه طول کشید، 12 میلیون دلار صرف شد و در نهایت آنها خودکاری طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه می نوشت زیر آب کار می کرد، روی هر سطحی حتی کریستال می نوشت، و از دمای زیر صفر تا 300 درجه سانتیگراد کار می کرد !!!
اما روس ها راه حل ساده تری داشتند:
آنها از مداد استفاده کردند!
مرد آرايشگر
مردی به آرایشگاه رفت تا آرایشگر موهایش را کوتاه کند. آرایشگر که مشغول کار شد طبق عادت همیشگی با مشتری شروع به صحبت کرد. درباره موضوعات گوناگونی صحبت کردند تا موضوع گفتگو به خدا رسید. آرایشگر گفت: من هرگز به خدا اعتقاد ندارم. مشتری پرسید: چرا اینگونه فکر می کنی؟ آرایشگر گفت : کافی است پایت را از اینجا بیرون بگذاری و به خیابان بروی و دریابی که خدا وجود ندارد. چرا این همه آدم بیمار و فقیر در جهان هست؟ اگر خدا هست وجود این همه آواره به چه معنی است؟ دلیل این همه مشکل که مردم دارند چیست؟
اگر خدا هست پس نباید رنجی وجود داشته باشد. من نمی توانم تصور کنم خدایی که همه را دوست دارد، اجازه دهد این وضعیت ادامه داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد ولی نخواست جوابش را بدهد که مبادا مشاجره ای در بگیرد.
بعد از اتمام کار وقتی مشتری آرایشگاه را ترک کرد درست همان لحظه مردی را با موهای بسیار بلند و ریشهای ژولیده و بسیار کثیف دید. مشتری به آریشگاه برگشت و به آرایشگر گفت : آیا می دانی که در دنیا هرگز آرایشگر وجود ندارد ؟
آرایشگر گفت : چگونه چنین ادعائی می کنی, در حالی که من اینجا هستم و همین چند دقیقه پیش موهای ترا اصلاح کردهام ؟
مشتری ادامه داد : آرایشگر وجود ندارد چون اگر وجود داشت آدمی به آن شکل و شمایل با آن موهای بلند و ژولیده وجود نداشت و اشاره کرد به همان مرد کثیف و ژولیده که حالا داشت از مقابل آرایشگاه عبور می کرد. آرایشگر گفت : نه, من وجود دارم, چرا آن مرد به پیش من نمی آید؟
مشتری گفت : و نکته همین جاست , خدا هم وجود دارد. دلیل وجود همه این مشکلها آن است که مردم به سوی خدا روی نمی آورند و دنبالش نمی گردند.
راز زندگی
در افسانه ها آمده روزی که خداوند جهان را آفرید فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فرا خواند و از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند.
یکی از فرشتگان به پروردگار گفت: خداوندا آن را در زیر زمین مدفون کن.
فرشته ی دیگری گفت: آن را در زیر دریاها قرار بده.
ولی خداوند فرمود: اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود آنرا بیابند در حالی که من می خواهم راز زندگی در دسترس همه ی بندگانم باشد.
در این هنگام یکی از فرشتگان گفت: فهمیدم کجا ای خدای مهربان،
راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده زیرا هیچکس به این فکر نمی افتد که برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه کند.
و خداوند این فکر را پسندید.
انعکاس زندگی
پسر و پدری داشتند در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد به زمین افتاد و داد کشید: آ آ آ ی ی ی!!
صدایی از دور دست آمد: آ آ آ ی ی ی!!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟
پاسخ شنید: کی هستی؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!
باز پاسخ شنید: ترسو!
پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت: پسرم توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!
صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!
پسرک باز بیشتر تعجب کرد.
پدرش توضیح داد: مردم می گویند که این انعکاس کوه است؛
ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی زندگی عیناً به تو جواب می دهد.
اگر عشق را بخواهی عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی آن را حتمآ به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی زندگی همان را به تو خواهد داد.
عقابي كه نتوانست پرواز كند.
مردي تخم عقابي پيدا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت. عقاب با بقيه جوجه ها از تخم بيرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگيش ، او همان كارهايي را انجام داد كه مرغ ها مي كردند ؛ براي پيدا كردن كرم ها و حشرات زمين را مي كند و قدقد مي كرد و گاهي با دست و پا زدن بسيار ، كمي در هوا پرواز مي كرد.
سال ها گذشت و عقاب خيلي پير شد.
روزي پرنده باعظمتي را بالاي سرش بر فراز آسمان ابري ديد . او با شكوه تمام ، با يك حركت جزئي بالهاي طلاييش برخلاف جريان شديد باد پرواز مي كرد.
عقاب پير بهت زده نگاهش كرد و پرسيد : « اين كيست ؟»
همسايه اش پاسخ داد: « اين يك عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زميني هستيم.»
عقاب مثل يك مرغ زندگي كرد و مثل يك مرغ مرد. زيرا فكر مي كرد يك مرغ است.
دعاي سال نو
مولانا:
باز آمد او بهوش اندر دعا ليس للانسان الا ما سعي
انسان جز از راه تلاش و کوشش و همت عالی به جایی نخواهد رسید.
بانك زمان
تصور كنيد بانكي داريد كه در آن هر روز صبح 86400 تومان به حساب شما واريز ميشود و تا آخر شب فرصت داريد تا همه پول ها را خرج كنيد، چون آخر وقت حساب، خود به خود خالي ميشود.
در اين صورت شما چه خواهيد كرد؟
البته كه سعي مي كنيد تا آخرين ريال را خرج كنيد!
هر كدام از ما يك چنين بانكي داريم: بانك زمان.
هر روز صبح، در بانك زمان ما 86400 ثانيه اعتبار ريخته ميشود و آخر شب اين اعتبار به پايان ميرسد.
هيچ برگشتي نيست و هيچ مقداري از اين زمان به فردا اضافه نميشود.
ارزش يك سال را دانش آموزي كه مردود شده، ميداند.
ارزش يك ماه را مادري كه فرزندي نارس به دنيا آورده، ميداند.
ارزش يك هفته را سردبير يك هفته نامه ميداند.
ارزش يك ساعت را عاشقي كه انتظار معشوق را مي كشد، ميداند.
ارزش يك دقيقه را شخصي كه از قطار جاده مانده، ميداند.
و ارزش يك ثانيه را آن كه از تصادفي مرگبار جان به در برده، ميداند.
هر لحظه گنج بزرگي است، گنجمان را مفت از دست ندهيم.
باز به خاطر بياوريم كه زمان به خاطر هيچ كس منتظر نميماند.
ديروز به تاريخ پيوست،
فردا معماست
و امروز هديه است.
پاره آجر
روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي ميگذشت.
ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان، يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد. پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد.
مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت تا او را به سختي تنبيه كند.
پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پيادهرو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود، جلب كند.
پسرك گفت: اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبور ميكند. هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان كمك خواستم كسي توجه نكرد. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده است و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم.
براي اينكه شما را متوقف كنم، ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم.
مرد متأثر شد و به فكر فرو رفت ... برادر پسرك را روي صندلياش نشاند، سوار ماشينش شد و به راه افتاد ...
در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند!
تيله و شيريني
دختر و پسر كوچكي با هم در حال بازي بودند ، پسر تعدادي تيله براق و خوشرنگ و دختر چند تايي شيريني خوشمزه با خود داشت.
پسر به دختر گفت : من همه تيله هايم را به تو مي دهم و تو هم در عوض همه شيريني هايت را به من بده.
دختر بلافاصله قبول كرد ، پسر بدون اينكه دختر متوجه شود قشنگ ترين تيله را يواشكي زير پايش پنهان كرد و مابقي تيله ها را به دخترك داد . ولي دختر روي قولش ماند و هرچه شيريني داشت به پسرك داد.
همان شب دختر مثل فرشته ها با آرامش خوابيد ولي پسر نمي توانست بخوابد چون به اين فكر مي كرد همانطور كه خودش بهترين تيله اش را به دختر نداده ، حتماً دختر هم چند تا شيريني قايم كرده و همه را به او نداده !
نتيجه اخلاقي :
عذاب وجدان هميشه با كسي است كه صادق نيست.
آرامش با كسي است كه صادق است.
لذت دنيا با كسي نيست كه با شخص صادق زندگي مي كند ، آرامش دنيا از آن كسي است كه با وجدان صادق زندگي ميكند.
دست های نیایش
در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند زندگی می کردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر میبایستی 18 ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا میشد تن میداد.
در همان وضعیت اسفباک آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رویایی را در سر میپروراندند. هر دوشان آرزو میکردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب میدانستند که پدرشان هرگز نمیتواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.
یک شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سکه قرعه انداختند و بازنده میبایست برای کار در معدن به جنوب میرفت و برادر دیگرش را حمایت مالی میکرد تا در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری که تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی میکرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد...
گفتگو با مشهورترین .........
پسر کوچولو به مادر خود گفت:
مادر داری به کجا می روی؟
مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است
به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم
او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.
اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.
و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد....
حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.
پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟
آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خود رابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم.
اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟
پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.
پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.
کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟
آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.مادر هیچ نگفت و خاموش ماند
قورباغه ها ؛ لک لک ها ؛ مارها
مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند
قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند
لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند
لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها
قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند
عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند
مارها باز گشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند
حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که برای خورده شدن به دنیا می آیند
تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است
اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان
ازدواج با زیبایی یک زن بازیگر یا ...
یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوقالعاده زیبا است ازدواج کرد.
اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه میخوردند، آنها از هم جدا شدند.
طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهرهای بسیار معمولی است.
اما به نظر میرسد که دوستم بیشتر و عمیقتر از گذشته عاشق همسرش است.
عدهای آدم فضول در اطراف از او میپرسند:...
فکر نمیکنی همسر قبلیات خوشگلتر بود؟
دوستم با قاطعیت به آنها جواب میدهد: نه! اصلاً! اتفاقا وقتی از چیزی عصبانی میشد و فریاد میزد، خیلی وحشی و زشت به نظرم میرسید.
اما همسر کنونیام این طور نیست. به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است. وقتی این حرف را میزند، دوستانش میخندند و میگویند : کاملا متوجه شدیم...
میگویند : زنها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمیشوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر میرسند.
بچهها هرگز مادرشان را زشت نمیدانند؛
سگها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمیکنند.
اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمیآید.
اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت. زیرا "حس زیبا دیدن" همان عشق است ...
شرط
مامور اداره مالیات (آی آر اس) تصمیم میگرد تا پدر بزرگ پیری را حسابرسی بکند و اورا با فرستاده احضاریه ای به اداره مالیات فرامی خواند. حسابرس اداره مالیات شگفت زده می شود هنگامی که می بیند پدربزرگ همراه وکیلش به اداره
آمدند. حسابرس می گوید: «خوب آقا؛ شما زندگی بسیار لوکس وفوق العاده ای دارید ولی شغل تمام وقتی هم ندارید، که می تواند گویای این باشد که شما میگویید ازراه قمار این پولهارا بدست می آورید. خاطرجمع نیستم اداره مالیات
این موضوع را باور دارد.
پدربزرگ پاسخ میدهد من یک قماربارز ماهری هستم آیا حاضرید آنرا با یک نمایش کوچک ثابت کنم؟
حسابرس فکری میکندوپاسخ میدهد اشکال ندارد.
پدربزرگ میگوید، با شما هزار دلار شرط میبندم که چشم خودم را گاز بگیرم. حسابرس یک لحظه فکر میکند و می گوید. شرط. پدربزرگ چشم شیشه ای خودرا در می آوردو آنرا گاز میگیرد. حسابرس چانه اش از شگفتی می افتد.
پدربزرگ می گوید، حالا با شما شرط دوهزار دلار میبندم که می توانم چشم دیگرم را هم گاز بگیرم. حالا که حسابرس میداند پدر بزرگ نمی تواند از هردوچشم نابینا باشد فوری شرط را می پذیرد. پدربزرگ دندان های مصنوعی اش را درمی آورد و چشم بینای دیگرش را گاز میگیرد. حسابرس همانطور که در شگفتی بود بسیارناراحت است که سه هزار دلار به این مرد باخته است و وکیل این آقا هم شاهدماجرا است، دراین زمان بسیار ناراحت واعصابش خط خطی است.
پدربزرگ می گوید میخواهی دوبرابر بکنی یا بی حساب بشویم، شش هزار دلار باشما شرط میبندم که این سوی میز شما بایستم و از اینجا به آن سبد آشغال ادرار کنم بدون اینکه قطره ای به زمین بین ایندو بریزد. حسابرس که دوبار سوخته بود بسیار محتاط است و با دقت نگاه میکند و تصمیم میگیرد که امکان ندارد این پیرمرد بتواند چنین هنری را از خود نشان بدهد بنابراین می پذیرد. پدربزرگ در کنار میز تحریر می ایستد و زیپ شلوار را بازمیکند ولی باوجوداینکه با فشار لازم کاررا انجام میدهدولی نمی تواند جریان را به سبد آشغال برساند وبنابراین تمام میز حسابرس را حسابی آلوده و مرطوب میکند.
حسابرس نمی تواند از خوشحالی در پوست بگنجد، وباخودمیگوید یک زخم باخت را به یک پیروزی مبدل کردم.
ولی وکیل پدربزرگ را میبیند که سرش را میان دستهایش گرفته است، میپرسد شما حالتان خوب است؟ وکیل پاسخ میدهد «نه واقعا نه» امروز بامدادان هنگامیکه پدربزرگ به من گفت به منظور حسابرسی احضاریه دریافت داشته بامن 25 هزار دلار شرط بست که به اینجا بیاید و به سرتاسر میزتحریر شما ادرار خواهد کرد و با اینکارش شما بسیار هم خوشحال خواهید بود.
من همه اش بشما میگویم! با مردان وزنان پیر سربسر نگذارید.!!
این داستان حکایت زندگی ماست
کسانی را به زندگی مان دعوت می کنیم(رابطه هایی را آغاز می کنیم) اما وقتی متوجه می شویم از آنها چیزی عایدمان نمی شود ، رابطه را قطع و افراد را به حال خودشان رها می کنیم.
روابط عاطفی ما چیزی بیشتر از الگوی حاکم بر مناسبات تجاری و اقتصادی نیست. عشق بر مبنای ترس و ضعف محاسبه گراست. اگر محبتی می کنیم توقع جبران داریم دوست داشتن های ما قید و شرط و تبصره دارد.حساب و کتاب دارد .
اگر کسی را دوست داریم به خاطر این است که لیوان نیازمان پر شود .اگر رابطه ای سود آور نباشد آن را ادامه نمی دهیم.
چه ستمگر است انکه از جیبش به تو می بخشد، تا از قلب تو چیزی بگیرد.
گرگ
حكايتي سرخپوستي مي گويد كه :
نوه اي و پدربزرگش در حال گفتگو بودند . سرخپوست پير مي گويد :
پسر ، در درون هر كسي دو گرگ زندگي مي كند . يكي از اين گرگها عصباني ، خسيس ، حسود ، مغرور و تنبل است اما گرگ دومي ، خوب ، مهربان ، متواضع و خويشتن دار است . اين دو گرگ پيوسته با هم در جنگ و ستيزند .
پسر كوچك با شنيدن حرف هاي پدربزرگش پرسيد :
اما پدربزرگ ، كدام شان در اين جنگ برنده مي شوند ؟
پدربزرگ تبسمي كرد و گفت :
" هر كدام كه تو به او غذا بدهي "
نقش زن در پیشرفت مردان !
میگویند زنها در موفقیت و پیشرفت شوهرانشان نقش بسزایی دارند.
ساعد مراغه ای از نخست وزیران دوران پهلوی نقل کرده بود:
زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم…
اما وی با بی اعتنایی تمام سری جنباند و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نایب کنسولی؟!»
گذشت و چندی بعد کنسول شدیم و رفتیم پیش خانم؛ آن هم با قیافهایی حق به جانب…
باز خانم ما را تحویل نگرفت و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!»
شدیم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت «خاک بر سرت؛ فلانی وزیر امور خارجه است و تو…؟!»
شدیم وزیر امور خارجه گفت «فلانی نخست وزیر است… خاک بر سرت کنند!!!»
القصه آنکه شدیم نخست وزیر و این بار با گامهای مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی یکه بخورد و به عذر خواهی بیفتد.
تا این خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشید و گفت:
«خاک بر سر ملتی که تو نخست وزیرش باشی !»
شیطان بازنشست شد !
امروز ظهر شیطان را دیدم !
نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت…
گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند…
شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!
گفتم:…
به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟
گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟
شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی.
«بی تو تمام اهل قیامت رفوزه اند
ای نمره قبولی دنیا،دوازده»
التماس دعای فرج
بازدید از وبسایت این کاربر یافتن تمامی ارسالهای این کاربر
قضاوت فراموش نشدنی
روزي حضرت علي(ع) داخل مسجد شد. جواني گريان كه 3-2 نفر اطرافش را گرفته و او را از گريه بازميداشتند، به سوي وي آمد. حضرت علي(ع) پرسيد: «چرا گريه ميكني؟» جوان گفت: «شريح قاضي دربارهام حكمي كرده است. نميدانم چيست؟ اين چند نفر پدرم را با خود به مسافرت بردند. اينان از سفر برگشتهاند؛ اما او بازنگشته است. از حالش ميپرسم، ميگويند كه مرده است. از اموالش جويا ميشوم، ميگويند چيزي نداشته است. چون قسم ياد كردند، شريح گفت: حقي بر آنان نداري؛ زيرا قسم ياد كردهاند كه پدرت چيزي نداشته است. پدرم كه از اينجا حركت كرد، اموال بسياري به همراه داشت.»
حضرت علي(ع) گفت: «پيش شريح برگرديد.»
برگشتند.
حضرت علي(ع) به شريح فرمود: «بين اينان چگونه داوري كردهاي؟»
شريح گفت: «جوان ادعا داشت پدرش كه با اينان سفر ميكرده، اموالي به همراه داشته است و چون بر ادعاي خود گواهي نداشت، از ايشان قسم خواستم. همگي قسم ياد كردند كه او مرده و اموالي هم نداشته است.»
حضرت علي(ع) گفت: «اي شريح، اينگونه ميان مردم حكم ميكني؟!»
شريح گفت: «پس چه كنم؟»
اميرالمؤمنين(ع) فرمود: «به خدا قسم اكنون بهگونهاي ميان اينان داوري ميكنم كه تاكنون هيچكس بهجز داوود پيامبر(ع)، چنين داوري نكرده است.»
آنگاه رو به قنبر كرد و گفت: «اي قنبر 5 نگهبان حاضر كن.»
چون حاضر شدند، هريك را مأمور يكي از آن 5 نفر كرد.
پس به صورت ايشان نگاه كرد و فرمود: «چه ميگوييد؟ آيا تصور ميكنيد نميدانم با پدر اين جوان چه كردهايد؟»
سپس نگهبانان را گفت كه سر و صورت هريك را پوشانده و پشت يكي از ستونهاي مسجد جاي دهند.
حضرت نويسنده خود، عبيدالله بن ابي رافع را پيش خواند و گفت: «كاغذ و قلم بردار و اقرار ايشان را بنويس.»
سپس بر مسند قضاوت تكيه زد و مردم نيز گرد آمدند.
حضرت علي(ع) به مردم گفت: «هرگاه من تكبير گفتم، شما نيز همه با هم تكبير بگوييد.»
پس از آن يكي از 5 نفر را طلبيد، سر و صورتش را باز كرد و به نويسنده خود گفت: «قلم در دست بگير و آماده نوشتن باش.»
اميرالمؤمنين از او پرسيد: «در چه روزي با پدر اين جوان بيرون آمديد؟»
گفت: «فلان روز»
- «در چه ماهي از سال؟»
- «فلان ماه»
- «چه سالي؟»
- «فلان سال»
- «به كجا رسيديد كه پدر اين جوان مرد؟»
- «فلان جا»
- «در خانه چه كسي؟»
- «فلان كس»
- «بيمارياش چه بود؟ چند روز بيمار بود؟ در چه روزي مرد؟ چه كسي او را كفن و دفن كرد؟ پارچه كفنش چه بود؟ چه كسي بر او نماز گزارد؟ چه كسي او را در قبر نهاد؟»
- ... .
چون بازجويي كامل شد، امام(ع) تكبير گفت و مردم نيز همگي با هم تكبير گفتند. گواهان ديگر كه صداي تكبير را شنيدند، يقين كردند رفيقشان اقرار نموده است.
سر و صورت آن مرد را بسته و به زندانش بردند.
حضرت ديگري را خواست و سر و صورتش را باز كرد و گفت: «گمان ميكنيد نميدانم چه كردهايد؟»
آن مرد گفت: «به خدا من يكي از 5 نفر بودم و به كشتنش مايل نبودم.»
امام(ع) يكيك را طلبيد و همگي به كشتن و بردن اموال آن مرد اعتراف كردند و زنداني را آوردند. او نيز اقرار كرد.
حضرت علي(ع) آنان را به پرداخت خونبها و اموال مجبور نمود.(1)
سی ثانیه پای صحبت برایان دایسون
فرض کنید زندگی همچون یک بازی است. قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید. جنس یکی از آن
توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه ای هستند. پر واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد، اما آن چهار توپ دیگر
به محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد میشوند. او در ادامه میگوید : آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از خانواده، سلامتی، دوستان و روح خودتان و توپ لاستیکی همان
کارتان است.کار را بر هیچ یک از عوامل فوق ترجیح ندهید، چون همیشه کاری برای کاسبی وجود دارد ولی دوستی که از دست رفت دیگر بر نمیگردد، خانواده ای که از هم
پاشید دیگر جمع نمیشود، سلامتی از دست رفته باز نمیگردد و روح آزرده دیگر آرامشی ندارد.
بهلول و ابوحنيفه
روزى بهلول از مجلس درس ابوحنيفه گذر مى كرد او را مشغول تدريس ديد و شنيد كه ابوحنيفه مى گفت حضرت صادق عليه السلام مطالبى ميگويد كه من آنها را نمى پسندم اول آنكه شيطان در آتش جهنم معذب خواهد شد در صورتيكه شيطان از آتش خلق شده و چگونه ممكن است بواسطه آتش * عذاب شود دوم آنكه خدا را نمى توان ديد و حال اينكه خداوند موجود است و چيزيكه هستى و وجود داشت چگونه ممكن است ديده نشود سوم آنكه فاعل و بجا آورنده اعمال خود بنى آدمند در صورتيكه اعمال بندگان بموجب شواهد از جانب خداست نه از ناحيه بندگان بهلول همينكه اين كلمات را شنيد كلوخى برداشت و بسوى ابوحنيفه پرت كرده و گريخت اتفاقا كلوخ بر پيشانى ابوحنيفه رسيد و پيشانيش را كوفته و آزرده نمود ابوحنيفه و شاگردانش از عقب
بهلول رفتند و او را گرفته پيش خليفه بردند بهلول پرسيد از طرف من بشما چه ستمى شده است ؟ ابوحنيفه گفت كلوخى كه پرت كردى سرم را آزرده است بهلول پرسيد آيا ميتوانى آن درد را نشان بدهى ابوحنيفه جواب داد مگر درد را مى توان نشان داد بهلول گفت اگر بحقيقت دردى در سر تو موجود است چرا از نشان دادن آن عاجزى و آيا تو خود نمى گفتى هر چه هستى دارد قابل ديدن است و از نظر ديگر مگر تو از خاك آفريده نشده اى و عقيده ندارى كه هيچ چيز بهم جنس خود عذاب نمى شود و آزرده نمى گردد آن كلوخ هم از خاك بود پس بنا بعقيده تو من ترا نيازرده ام از اينها گذشته مگر تو در مسجد نميگفتى هر چه از بندگان صادر شود در حقيقت فاعل خداوند است و بنده را تقصير نيست پس از اين كلوخ هم از طرف خداوند بر سر تو وارد شده و مرا تقصيرى نيست .
عدالت و لطف خدا
زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟
داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.
سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟
زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .
هنوز سخن زن تمام نشده بود که ...
در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى.
حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است.