دروغ
روزي در يك ميهماني همه قلبها از جنسهاي مختلف دور هم جمع شدند يكي سرشار از مهر و محبت، يكي تشنه محبت، يكي پولدار از جنس طلا، يكي تهيدست ولي عاشق پول و ثروت، يكي از جنس سخت و از سنگ، يكي مثل كوه بلند و محكم، يكي نازك از جنس شيشه، يكي همش مراقب بود تا چيزي رو نشكنه، يكي پر شده از غم، يكي غمخوار و همدم، يكي ناز داشت، يكي نازو ميخريد، و ... خلاصه همه بودند.
وقت آشنايي رسيد هر كدوم از قلبها با هم آشنا ميشدند هر كدوم سعي ميكردند تا به نحوي ديگري را جذب خود كنند، يكي به راستي و يكي با دروغ خصوصيات خودشون رو به هم معرفي ميكردند و بالاخره هر كي با يكي ديگه جفت ميشد و دست در دست هم ميداد. بعضي از اونا هم به خاطر دروغي كه گفته بودند اشتباهي مخ همو زده بودند؛ مثلاً خدا به داد دل اون قلبي برسه كه كنار جنس سخت و از سنگ نشسته بود (شيشه بدبختو ميگم كه خودشو دست كم گرفته بود و ميگفت كه هرگز نخواهد شكست!) و اوني كه ناز داشت، ناز و كنار گذاشته بود و فكر ميكرد اگر ناز نياره بهتره و دست اوني رو گرفته بود كه ...
لحظهاي به خودم اومدم و ديدم كه همه جفت شدند و خودم رو تنها ميديدم، اشك در چشمام جمع شده بود همه به من نگاه ميكردند بغضم در حال تركيدن بود، هيچ حرفي براي گفتن نداشتم ديگه تقريباً نااميد شده بودم ميخواستم كه اونجا رو ترك كنم و برم كه كسي منو با حالتي عجيب جذب ميكرد و با صدايي ميگفت:
«ميكشمت سوي خويش اين كشش قلب ماست
قلب تو گر آهن است قلب من آهن رباست»
حالا يقين پيدا كردم كه «خدا در و تخته رو خوب به هم جور ميكنه» و براي هر كسي يكي هست و هيچ كسي تنها نميمونه ولي خوبه كه از همون اول با هم رو راست باشيم، جنس و خصوصياتمون رو هيچ وقت دروغ نگيم و مثل شيشه و سنگ نشيم.
پس همون اول همه چيز رو راست بگيم.
نظرات شما عزیزان: