نالههاي يك كودك
تند و تند ميرفتم و لحظهاي آرام نداشتم، ميخواستم بخاطر اشتباهاتش او را پاره پاره كنم، از شدت عصبانيت، زمين و زمان را بد و بيراه ميگفتم،تا اينكه به صدايي شبيه به گريههاي يك كودك نزديك شدم!
آري، صداي گريه يك كودك!
ناگهان لحظهاي ايستادم و وجودم كه لبريز از عصبانيت بود؛ با آن صدا و نالهها، ناخودآگاه آرام گرفت! ديگر توان رفتن نداشتم!
نالههاي پر از نياز آن كودك را كه به وضوح ميشنيدم؛ لرزه به اندامم انداخت، بغض گلويم را ميفشرد و به سختي آب دهانم را قورت دادم، لحظهاي به خودم آمدم و سري تكان دادم!
پاهايم سست شده بودند و بياختيار مرا نشاندند، ديگر توان ايستادن هم نداشتم!
هرگز از كنار ديوارهاي كهنهي آجري بهزيستي، كه در محلهمان بود گذر نكرده بودم!
چشمانم پر از اشك شده بود و ديگر هيچ جايي را هم نميديدم!
آنگاه متوجه شدم؛ چه بيهوده عصباني بودم!
نظرات شما عزیزان: