داستان های کوتاه ؛ جالب ؛ واقعی ؛ پند اموز ؛ شیرین
داستان های کوتاه ؛ جالب ؛ واقعی ؛ پند اموز ؛ شیرین
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, توسط حسین مختاری |

ناله‌هاي يك كودك

 

تند و تند مي‌رفتم و لحظه‌اي آرام نداشتم، مي‌خواستم بخاطر اشتباهاتش او را پاره پاره كنم، از شدت عصبانيت، زمين و زمان را بد و بيراه مي‌گفتم،تا اينكه به صدايي شبيه به گريه‌هاي يك كودك نزديك شدم!

آري، صداي گريه‌‌ يك كودك!

ناگهان لحظه‌اي ايستادم و وجودم كه لبريز از عصبانيت بود؛ با آن صدا و ناله‌ها، ناخودآگاه آرام گرفت! ديگر توان رفتن نداشتم!

ناله‌هاي پر از نياز آن كودك را كه به وضوح مي‌شنيدم؛ لرزه به اندامم انداخت، بغض گلويم را مي‌فشرد و به سختي آب دهانم را قورت دادم، لحظه‌اي به خودم آمدم و سري تكان دادم!

 پاهايم سست شده بودند و بي‌اختيار مرا نشاندند، ديگر توان ايستادن هم نداشتم!

 هرگز از كنار ديوارهاي كهنه‌ي آجري بهزيستي، كه در محله‌مان بود گذر نكرده بودم!

چشمانم پر از اشك شده بود و ديگر هيچ جايي را هم نمي‌ديدم!

 

آنگاه متوجه شدم؛ چه بيهوده عصباني بودم!
 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.