داستان های کوتاه ؛ جالب ؛ واقعی ؛ پند اموز ؛ شیرین
داستان های کوتاه ؛ جالب ؛ واقعی ؛ پند اموز ؛ شیرین
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, توسط حسین مختاری |

اتاق زیر شیروانی

 

از درس خوندن بیزار و به نوعی که دوست ندارم بگم برای چه پیش آمدی واحدهای دانشگاه را رها کردم، بهتر دیدم یه هنری یاد بگیرم که لااقل بتونم با آن زندگی رو بگذرونم و کمتر سربار پدر ومادرم باشم، رفتم کلاس آرایشگری که از بد تقدیرم اونجا هم با کسی آشنا شدم، که باعث شد. کسی را که دوست نداشتم ببینم دوباره دیدم وخاطرات گذشته اومد جلوی چشام ...  زنگ زد بیمارستانم، منم از روی کنجکاوی رفتم، محیط بیمارستان به روحیه من سازگار نیست هر وقت بیمارستان رفتم از دیدن قیافه غمگین بیماران  تا چند روز روحا بیمار بودم ، به اطلاعات ورودی اسم رو دادم با زدن چنتا کلید به طبقه دوم اتاق صدو بیست شش  راهنمائیم کرد.  اتاقی از چهار تخت که گرم گفتگو باهمراهانی که باجعبه شیرینی وگل  اومده بودند و پنجره ای بزرگ که بسته بود. چرا که صدای بوق ماشینا ی خیابون نمی ذاشت  درست حرفا شنیده شود. روی تخت دراز کشیده بود. با لبخند تلخ از من استقبال کرد. و از این که ممکنه دیگه نتونه بیاد کلاس آرایشگری غمگین ، بنظر می اومد.  آروم گفت:

-  یلدا می بینی که چه جوری گرفتارشدم اونم بخاطر امید که باعث شد زندگیم تغییر کنه ، قبلا بهت یه چیزای گفته بودم، بی خودی جوش می زدم، چون می گن، تقدیر هر آدمی از قبل معلومه،  یادم نمیره هر وقت می خواست برام خواستگار بیاد، زود خبر می داد " تو رو خدا عجله نکن همین روزا میام دنبالت و عقدت می کنم"  بعد منم با خیال راحت خواستگارم رو جواب می دادم وامید  هم با خرید چند کادو فراموش، وقتی بهش گوشزد می کردم می گفت " زهره، ما باید برای آینده قشنگمون طرح وبرنامه داشته باشیم وبی گدار به آب نزنیم که بعدا توش بمونیم" خلاصه بلد بود راضیم کنه ، منم دروغ چرا، می دیدم دوتا چشم سیاه تعقیبم می کنه سر مست بودم، چه جوری بهت بگم  یه جورایی داشتم از اونای که دوستشون داشتم وبه نامردی تنهام گذاشته بودند. انتقام می گرفتم! چون می دونم به کسی پناه بردم که هیچ وقت به من خیانت نمی کنه! البته نه اینکه خواستگار نداشتم، اتفاقا داشتم، مثل همین خواستگارم که سمج بود. ول کن نبود و بدتر از اون پدر ومادرم بودند که احساس خطر می کردند. نمی دونم رفتارم تو خونه چه جوری بود که اونا وحشت داشتند. چقد گیجم !!حالا یلدا به من بگو این کارا چیه که کردی؟ میوه و شیرینی ، پاک منو خجالت دادی انشالله جبران کنم ، اگه زحمتی نیست یه لیوان آب از یخچال برام بیار حرف که می زنم گلوم خشک می شه ، پرسیدم لیوانت کجاست که از کشوی کنار تخت یه لیوان داد دستم  تا رفتم آب براش بیارم دیدم جعبه شیرینی رو باز کرده  وهمین طور که می ذاشت دهنش با خنده ادامه داد. قابل شما رو نداره مال خودتونه  فهمیدم هوس شیرینی کرده، خندیدم  سعی کردم آروم کنار تختش  بشینم  بعد گفت: آره داشتم می گفتم ، دوست داشتند زودتر شوهر کنم، برم سر زندگیم، قبول دارم یه آب رنگی دارم ولی می دونی، من هنوز بیست سالم نشده،  ولی اونا قبول نمی کردند.  تا این که اومدند. پسره با پدر ومادرش، بد نبود قدش بلند چشم ابرو مشکی، کروات هم زده بود. کروات رو دوست داشتم شب عروسیم امید به گردنش ببنده  ولی این پسره از حالا بسته  بود. منم خیلی نمایش دخترای آفتاب مهتاب ندیده بازی می کردم، فقط وفقط بخاطر مادرم  وگرنه غیر ممکنه غیر از امید به کسی دل ببندم وقتی اونا رفتند ومن هم سریع گفتم ازش خوشم نیومد خیلی لاغره، یا اون یکی، اتفاقا تو همین کوچه پائینی می شینه هروقت منو می دید سریع ته سیگار رو می نداخت دور ادای بچه مثبتا رو داشت  جوری که من متوجه نباشم خیال کرده که من بچه ام نمی دونست سیگار امید رو من می زارم زیر لبش و فندکشو من براش روشن می کردم، سرتو درد نیارم  با خونوادش اومده بودند. امّا یلدا جون پسره لال بود. از اول تا اخر لام تا کام حرفی نزد سرش هم پائین همه حرفاشو مادرش می زد مونده بودم اصلا چرا پاشده اومده اینجا، حالا خوبه سیگار کشیدنشو دیدم برعکس امیدم  که تا الان یه کلمه من از مادرش نشنیدم  همش خودش حرف می زد، خلاصه بخاطر امید اونو پیچوندم  طوری پیچوندم که رفت وبرنگشت.  شاید باور نکنی امید که حرف  می زد منومی برد توآسمونا،  بی رحم می دونست چه جوری با احساسم بازی کنه، دستامو که می گرفت یه جوری تنم گرم می شد.  طوری که از خود بیخودم می کرد اوائل اینجوری نبودم کم کم شدم بعد فهمیدم با بقیه فرق داره، میگه  بیا  مثل کفتر چاهی با هم زندگی کنیم، همین لحظه متوجه شد که خندم گرفته، با تعجب پرسید چرا می خندی؟

-         - آخه گفتی کفتر چاهی  خندم گرفت ! خب ادامه بده بعد چی شد.

... نمی زاری حرف بزنم آره داشتم می گفتم، دوست داشت مثل کفترایی که  به قول امیدم َجلد کسی نمی شدند زندگی کنه، ولی بی رحم  اینقد با من ور رفت تا تونست منو َجلد خودش کنه، یادم رفت اینو بهت بگم که خونه قدیمی اونا سقفش شیرونی داره وکفترا شبا می اومدند اونجا می خوابیدند

-        - اتاق زیر سقف شیرونی ! درسته ؟

-        - چی گفتی؟

-        - هیچی ! منظورم این بود. معمولا زیر شیرونی یه اتاق داره

-        - اره دیگه... چند باری که منو ُبرد زیر شیرونی، می نشستیم روی زمین دست من هم می گرفت ُزل می زد به کفترا  می گفت: زهره، چی می شد آداما هم مثل کفترا زندگی می کردند آزاد آزاد و می تونستند بدون هیچ قید وشرطی با هم  خوش باشند. فهمیدم اونجوری که فکر می کردم نیست. تو که غریبه نیستی، نمی تونم به خواسته های مادرم بی توجّه باشم دوست نداشتم کاری کنم که مادرم رو از خودم برنجونم ولی از طرفی امید نمی اومد جلو  عقدم کنه  متوجه هستی که چی دارم بهت می گم

-        - آره !  می فهمم حالا بگو، امید از گذشته اش چیزی گفته؟

-        - نه بابا  اصلا حوصله جواب دادن نداره تا چه برسه تعریف  ازخاطرات  گذشته چطور مگه؟

-          - همین جوری پرسیدم، راستی امید درسشو خوند یا رها کرده

-        -  یه جوری سوال می کنی که انگار چند سال امید رو می شناسی! اما نه اونم مثل تو ترک تحصیل کرده، اما بیسواد نیست، حقیقتش نتونست مهندسی بگیره و مجبور شد با فوق دیپلم برق از دانشگاش بیاد بیرون، برقکار هم هست. به من میگه سه سوته می تونه سیم کشی خونه یا ایفون ببنده،  ولی همیشه توی خونه  بیکارنشسته، نمی دونم چرا! تا اینکه بالاخره ...  خجالت می کشم  بقیشو بگم ! اینجا بود که  امید رو متقاعد کردم بیاد خواستگاری و کار رو تموم کنه، اونم وقتی موضوع رو فهمید قبول کرد و اومد

-        - خیلی شانس آوردی دختر، نگفتی اگه قبول نمی کرد. بدبخت می شدی بعد می خواستی چکار کنی

-        - آره بخدا، خیلیا که خودکشی می کنند یکیش همینه دیگه، اتفاقا همین  حرف هم بهش زدم اگه نیایی جلو خودکشی می کنم یاداشت هم می زارم، حالا خودت می دونی، اونم از ترس بود از چی بود. که دیدم سریع اومد. خدا برای کسی نیاره، امّا یلدا با این که مادرش چند نوبت تو خونه اش منو دیده بود. بازم موقع خواستگاری نیومد. امید پدر نداره وخواهراش هم شهرستان زندگی می کنند. این شد که خودش تنها اومد. حقیقتش هنوز پدر ومادرم با هاش مشکل دارند. روز خواستگاری هم یه جورایی  پدرم ازش خوشش نمیومد. از اون روز زخم زبون پدر مادرم شروع شد. امیدی که تعریف می کردی اینه. این که معتاده از بس اونجا از ناراحتی سیگار کشید. بهانه اونا سیگار بود. پدرم از آدمای سیگاری بدش میاد دردسرت ندم اینقد گریه کردم وتهدید تا اونا قبول کردند الان هم که اینجا هستم

 در همین لحظه، زنگ تلفن زهره و گفتگوی کوتاهش که با ناراحتی تمام کرد. ببین تو رو خدا قرار بود. بیاد اینجا به من سر بزنه الان که فهمیده تنها نیستم تو هستی میگه نمیتونم بیام فردا میام نمی دونم چرا کاراش عادی نیست؟

-         - حالا بگو پسره یا دختر ؟

-         - خدا به ما یه پسر داده امروز تا فردا از بیمارستان مرخص می شم امّا تو چکار کردی، ازدواج کردی؟

-        -  نه !

-        -  نه ! چرا نه یلدا، تو که  الان باید بیشتر از بیست و پنج سال داشته باشی ببین من چه زود ازدواج کردم!!

... یه آهی از سینه کشیدم ولی هیچی نداشتم بهش بگم فقط  گفتم درسته عزیزم در این لحظه وقت ملاقات تمام شده بود واز این که تونسته بود زمانی با من باشه خوشحال بنظر می رسید .لحظه خداحافظی تنها اشاره ای که داشت.

-   ببین یلدا ببخش منو  سرتو رو درد اوردم البته بی دلیل نیست، خیلی تنها شدم کسی رو می بینم ناخوداگاه کلی حرف برای گفتن دارم، آدم حرف که می زنه درداش کم می شه بازم ازت ممنونم که سرزدی خوشحالم کردی...

آن روز تموم شد و منم بعد از تموم شدن دوره آرایشگری از اونجا رفتم ودیگه هیچ خبری ازش ندارم ولی هنوزاز این که نتونستم جواب زهره رو بدم،  دارم دیوونه می شم، که چرا تا الان ازدواج نکرده ام !!!!             پایان
 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.