داستان های کوتاه ؛ جالب ؛ واقعی ؛ پند اموز ؛ شیرین
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, توسط حسین مختاری |

 عسل بدیعی درگذشت    

 

 


از صبح حالم خوب نبود چند دقیقه پیش در یک سایت خبری خواندم که "عسل بدیعی بازیگر سینمای ایران درگذشت" حسابی حالم گرفته شد به بخش تصاویر سایت گوگل رفتم و عکس های این بازیگر زیبا را دیدم بیشتر حالم گرفته شد با خودم گفتم واقعا زندگی چقدر می تونه وحشتناک به پایان برسه با این افکار بیشتر و بیشتر خودمو تخریب می کردم به یاد این جمله افتادم که دو چیز میتونه غم ها و رنجها رو کم کنه یکی سخن بزرگان و دانایان و دیگری دیدار دوستان ، من که الان بیشتر دوست دارم تنها باشم برای همین رفتم سراغ سخنان بزرگان ، در میان سخنان قصار بزرگان چند جمله یی از حکیم ارد بزرگ تونست آرامم کنه این جملات رو تقدیم شما دوستان خوبم می کنم : (( جهان را آغاز و انجامی نیست آنچه هست دگرگونی در گیتی است . ما دگرگونی در درون گیتی را زایش و مرگ می نامیم . ما بخشی از دگرگونی در گیتی هستیم دگرگونی که در نهان خود ، پویش و شکوفایی را پیگیری می کند . بروز آینده ما بسیار فربه تر از امروز خواهد بود ، ما در درون گیتی در حال پرتاب شدن هستیم ، پرتاب به سوی جایی و نمایی که هیچ چیز از آن نمی دانیم ، همان گونه که در کودکی از این جهان هیچ نمی دانستیم . میدان دید ما با همه فراخنایی خود ، می تواند همچون شبنمی کوچک باشد بر جهانی بسیار بزرگتر از آنچه ما امروز از گیتی در سر می پرورانیم پس گیتی بی آغاز و بی پایان است .))
 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, توسط حسین مختاری |

محیط زیست    
   

 

در یک روز زیبای بهاری به ییلاق رفته بودیم در آنجا مردی را دیدیم که آهسته با خرش به ما نزدیک می شد . هنگامی که مرد به ما رسید دیدیم خرش یک گوش ندارد . شگفت زده شدیم و به او گفتیم چرا خر شما یک گوش است ؟

مرد روستایی با قاطعیت گفت : خرم حرف گوش نمی کرد یک گوشش را بریدم تا آدم شود .

دهانمان از تعجب دقایقی باز مانده بود وقتی به خود آمدیم مرد خر سوار از ما دور شده بود . چه زیبا حکیم ارد بزرگ فرموده است : درنده خویی برخی از آدمیان ، بسیار ترسناکتر از جانوران است .
 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, توسط حسین مختاری |

فرصتی که از دست رفت

 

 


مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز گفت: برو در آن نقطه بایست.من سه گاو نر را آزاد می کنم. اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.مرد قبول کرد. در طویله اولی که از بقیه طویله ها بزرگتر بود باز شد.

باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو که با سم به زمین می کوبید، به طرف مرد جوان حمله ور شد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از کنارش گذشت.

دومین در طویله که کوچکتر بود، باز شد گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت می کرد از طویله خارج شد، جوان پیش خودش گفت:منطق می گوید این را ولش کنم، چون گاو بعدی کوچکتر است . این ارزش جنگیدن ندارد.

سومین در طویله باز شد و همانطور که فکر می کرد گاوی که بیرون آمد،ضعیف ترین و کوچکترن گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت!!
 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, توسط حسین مختاری |

مردانگی تا کجا…؟!

 

 


مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند.

بادیه نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه نشین تعویض کند. بادیه نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله ای باشم.

روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می کرد، در حاشیه جاده ای دراز کشید. او می دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می کند. همین اتفاق هم افتاد. مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.

مرد گدا ناله کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده ام و نمی توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم. مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.

مرد متوجه شد که گول بادیه نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می خواهم چیزی به تو بگویم.

بادیه نشین که کنجکاو شده بود کمی دورتر ایستاد.

مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمی آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن: «برای هیچ کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی…»

بادیه نشین تمسخرکنان گفت: چرا باید این کار را انجام دهم؟!

مرد گفت: چون ممکن است زمانی بیمار درمانده ای کنار جاده ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد…
 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, توسط حسین مختاری |

60 سال زندگی مشترک

 

 


زن و شوهری  بیش از 60 سال با یکدیگر به این صورت زندگی مشترکی داشتند:

آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند درباره همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند؛ مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و درباره ی آن هم چیزی نپرسد.

در همه این سال ها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود، اما سرانجام یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. آنان در حالی که امور باقی را رفع و رجوع می کردند، پیرمرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را درباره آن جعبه به شوهرش بگوید. از او خواست تا در جعبه را باز کند.وقتی پیرمرد جعبه را باز کرد، دو عروسک بافتنی و مقداری پول به مبلغ95هزار دلار در آن دید.

پیرمرد در این خصوص از همسرش پرسید. پیرزن گفت: هنگامی که ما قول و قرار ازدواج را گذاشتیم، مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. اوبه من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم ساکت بمانم و یک عروسک ببافم. پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد از سرازیر شدن اشک هایش جلوگیری کند.

فقط 2 عروسک در جعبه بود.پس همسرش فقط2بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجید بود. از این بابت در دلش شادمان شد و رو به همسرش کرد و گفت این همه پول چطور؟؟جریان اینها چیست؟؟

پیرزن در پاسخ گفت:«آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست آورده ام»
 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, توسط حسین مختاری |

نامه پیرزن

 

 


یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که نشانی نا معلوم دارند رسیدگی می کرد. متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا !!!

با خودش فکر کرد که بهتر است نامه را باز کند و بخواند. در نامه اینطور نوشته شده بود:

خدای عزیزم،بیوه زنی هستم 83 ساله؛ که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفرکیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماهه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته ی دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام،اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم.تو ای خدای مهربان تنها امید من تو هستی به من کمک کن.

کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود راجست وجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند.در پایان، نود و شش دلار جمع شد و برای پیر زن فرستادند.

همه کارمندان اداره پست از این که توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود:

نامه ای به خدا:

همه کارمندان جمع شدند تا نامه را بخوانند.مضنون نامه چنین بود:

خدای عزیزم، چگونه می توانم از کاری که برایم کردی شکر کنم؟؟؟ با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کنم و روز خوبی را با هم بگذرانیم من به آنها گفتم که چقدر هدیه خوبی برایم فرستادی.البته 4دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند.
 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, توسط حسین مختاری |

زن بی وفا

 

 


حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.

زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:

شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.

وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.

با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.

اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!

حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.

در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود…
 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, توسط حسین مختاری |

حس زیبا دیدن

 

 

یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوق‌العاده زیبا است ازدواج کرد. اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه می‌خوردند، آنها از هم جدا شدند.

طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهره‌ای بسیار معمولی است. اما به نظر می‌رسد که دوستم بیشتر و عمیق‌تر از گذشته عاشق همسرش است.

عده‌ای آدم فضول در اطراف از او می‌پرسند: فکر نمی‌کنی همسر قبلی‌ات خوشگل‌تر بود؟

دوستم با قاطعیت به آنها جواب می‌دهد: نه! اصلاً! اتفاقا وقتی از چیزی عصبانی میشد و فریاد میزد، خیلی وحشی و زشت به نظرم می‌رسید. اما همسر کنونی‌ام این طور نیست. به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است.

وقتی این حرف را می‌زند، دوستانش می‌خندند و می‌گویند : کاملا متوجه شدیم...
می‌گویند : زن‌ها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمی‌شوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر می‌رسند.

بچه‌ها هرگز مادرشان را زشت نمی‌دانند؛
سگ‌ها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمی‌کنند.
اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمی‌آید.

اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت. زیرا "حس زیبا دیدن" همان عشق است .
 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, توسط حسین مختاری |

پونصد تومن گوشت

 

 


توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد. یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم.

آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش... همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟

پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمينو گُوشت بده نِنه...

قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟

پیرزن یه فکری کرد گفت: بده نِنه!

قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن. اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟

پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟

جوون گفت: اّره. سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره. سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟

پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه. شیکم گشنه سَنگم مُخُوره.

جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه. اینا رو برا بچه‌هام مي‌خام اّبگوشت بار بیذارم!

جوونه رنگش عوض شد. یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن...

پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟

جوون گفت: چرا

پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوريم نِنه...

بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.
 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, توسط حسین مختاری |

عاشق واقعی

 


حضرت سلیمان(ع) از مسیری عبور میکردند. در مسیر گنجشک نری با گنجشک ماده صحبت میکرد و بهش ابراز علاقه میکرد!

ميگفت: من اگه بخوام ميتونم تخت سليمان رو با منقارم بگيرم و داخل دريا بندازم!!!


حضرت سليمان اين حرف رو شنيد و خنديد و دو گنجشک رو فرا خوند و به گنجشک نر فرمود: آيا ميتوني ادعات رو عملي کني؟

گنجشک نر گفت: نه اي نبي خدا! ولي هر مردي جلوي همسرش، خودش رو بزرگ جلوه ميده و عاشق ملامت نميشه!


حضرت سليمان رو به گنجشک ماده کردند سئوال فرمودند: تو چرا جواب رد ميدي در حاليکه اين گنجشک تو رو دوست داره؟؟

گنجشک ماده جواب داد که اي رسول خدا ، او عاشق واقعي نيست چرا که همراه من گنجشک ديگري رو هم دوست داره.


امام صادق عليه السلام ميفرمايند: فَأَثَّرَ كَلَامُ الْعُصْفُورَةِ فِي قَلْبِ سُلَيْمَانَ وَ بَكَى بُكَاءً شَدِيداً وَ احْتَجَبَ عَنِ النَّاسِ أَرْبَعِينَ يَوْماً

اين کلام گنجشک در قلب حضرت سليمان اثر کرد و سخت گريست و 40 روز از مردم کناره گرفت و خدا را خواند که قلبش را از محبت غير از خودش پاک کند و قلبش را با محبت ديگري مخلوط ننمايد. (بحارالانوار جلد14 صفحه 94)


بسم الله الرحمن الرحیم

يَوْمَ لَا يَنفَعُ مَالٌ وَلَا بَنُونَ، إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّـهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ (شعراء 88و89)ناله
 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, توسط حسین مختاری |

خوش شانسی و بد شانسی

 


پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم میزد . روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد .


همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد ، به نزد او آمدند و گفتند :

عجب بد شانسی ای آوردی .

پیرمرد جواب داد :

" بد شانسی ؟ خوش شانسی ؟ کسی چه میداند ؟"

چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر به خانه ی پیرمرد بازگشت .

این بار همسایگان با خوشحالی به او گفتند :

" عجب خوش شانسی آوردی !"

اما پیرمرد جواب داد :

" خوش شانسی ؟ بد شانسی ؟ کسی چه میداند ؟ "

بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی میکرد یکی از آن اسبهای وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست .

باز همسایگان گفتند :

" عجب بد شانسی آوردی ؟ "

و این بار هم پیرمرد جواب داد :

" بد شانسی ؟ خوش شانسی ؟ کسی چه میداند ؟ "

در همان هنگام ، ماموران حکومتی به روستا آمدند . آنها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند . از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند ، اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمیتواند راه برود ، از بردن او منصرف شدند .

"خوش شانسی ؟

بد شانسی ؟

کسی چـــه میداند ؟"
 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, توسط حسین مختاری |

آهنگر خدا شناس

 



آهنگری بود که پس از گذران جوانی پر شر و شور،تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سالها با علاقه کار کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد، حتی مشکلاتش مدام بیشتر می شد!

روزی دوستی به دیدنش آمده بود پس از اطلاع از وضعیت دشوارش به او گفت:

“واقعا عجیب است! درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خدا ترسی بشوی، زندگیت بدتر شده. نمی خواهم ایمانت را تضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده!”

آهنگر بلافاصله پاسخ نداد. او هم بارها همین فکر را کرده بودو نمی فهمید چه بر سر زندگیش آمده است!

اما نمی خواست سؤال دوستش را بدون پاسخ بگذارد، کمی فکر کرد و ناگهان پاسخی را که می خواست یافت.

این پاسخ آهنگر بود:

در این کارگاه، فولاد خام برایم می آورند که باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چه طور این کار را میکنم؟ اول فولاد را به اندازه جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود. بعد با بی رحمی، سنگین ترین پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزنم تا اینکه فولاد شکلی را بگیرد که میخواهم. بعد آن را در ظرف آب سرد فرو میکنم، بطوریکه تمام این کارگاه را بخار فرا می گیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میکند و رنج می برد. یک بار کافی نیست، باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم…

آهنگر لحظه ای سکوت کرد. سپس ادامه داد:

گاهی فولاد نمی تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد باعث ترک خوردنش میشود. میدانم که از این فولاد هرگز شمشیر مناسبی در نخواهد آمد لذا آن را کنار می گذارم.

آهنگر باز مکث کرد و بعد ادامه داد:

می دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می برد. ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما میکنم، انگار فولادی باشم که از آب دیده شدن رنج می برد. اما تنها چیزی که می خواهم این است:

“خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی که تو میخواهی، به خود بگیرم…
با هر روشی که می پسندی، ادامه بده،هر مدت که لازم است، ادامه بده…اما هرگز مرا به میان فولادهای بی فایده پرتاب نکن!”
 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, توسط حسین مختاری |

چنگیز خان مغول و شاهین پرنده
    



یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.

آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.



چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.

این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت. ولی دیگر جریان آب خشک شده بود …

چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.
و بر بال دیگرش نوشتند:
هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.
 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, توسط حسین مختاری |

فرصتی برای خودشناسی
 

 

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد.
پس آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.
یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است.
اما نمی‌دانم چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.

این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.
روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.
صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.
پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.

درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.
پادشاه پرسید: تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟

کشاورز که ترسیده بود گفت:
سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای را که شاهین روی آن نشسته بود بریدم.
شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.

گاهی لازم است برای بالا رفتن، شاخه‌های زیر پایمان را ببریم …
چقدر به شاخه‌های زیر پایتان وابسته هستید؟
آیا توانایی‌ها و استعدادهایتان را می‌شناسید؟
آیا هیچگاه جرات ریسک را به خود داده اید؟
 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, توسط حسین مختاری |

اصالت بهتر است یا تربیت خانوادگی؟
 

 

 

روزی شاه عباس در اصفهان به خدمت عالم زمانه “شیخ بهائی” رسید پس از سلام و احوالپرسی از شیخ پرسید: در برخورد با افراد اجتماع ” اصالت ذاتیِ آنها بهتر است یا تربیت خانوادگی شان؟
شیخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولی به نظر من “اصالت” ارجح است. و شاه بر خلاف او گفت : شک نکنید که “تربیت” مهم تر است.
بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچیک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند. بناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند.

فردای آن روز هنگام غروب شیخ به کاخ رسید بعد از تشریفات اولیه وقت شام فرا رسید سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ و برقی نبود مهمانخانه سخت تاریک بود در این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او چهار گربه شمع به دست حاضر شدند و آنجا را روشن کردند. در هنگام شام، شاه دستی پشت شیخ زد و گفت دیدی گفتم “تربیت” از “اصالت” مهم تر است ما این گربه های نااهل را اهل و رام کردیم که این نتیجه اهمیت “تربیت” است.

شیخ در عین اینکه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به یک شرط حرف شما را می پذیرم و آن اینکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند.

شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود گفت: این چه حرفیست فردا مثل امروز و امروز هم مثل دیروز! کار آنها اکتسابی است که با تربیت و ممارست و تمرین یاد انجام می شود ولی شیخ دست بردار نبود که نبود تا جایی که شاه عباس را مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کند.

لذا شیخ فکورانه به خانه رفت. او وقتی از کاخ برگشت بی درنگ دست به کار شد چهار جوراب برداشت و چهار موش در آن نهاد. فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت تشریفات همان و سفره همان و گربه های بازیگر همان. شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تاکیدی بر صحت حرفهایش می دید زیر لب برای شیخ رجز می خواند که در این زمان شیخ موشها را رها کرد. در آن هنگام هنگامه ای به پا شد یک گربه به شرق دیگری به غرب آن یکی شمال و این یکی جنوب …

این بار شیخ دستی بر پشت شاه زد و گفت: شهریارا ! یادت باشد اصالت گربه موش گرفتن است گرچه “تربیت” هم بسیار مهم است ولی”اصالت” مهم تر. یادت باشد با “تربیت” می توان گربه اهلی را رام و آرام کرد ولی هرگاه گربه موش را دید به اصل و “اصالت” خود بر می گردد.
 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, توسط حسین مختاری |

آرزوهای ناتمام
 

 

دوس داره از من جدا بشه وراه پله رو بگیره و بره   درست مثل جداشدن توی زندگیمون که دلیل اونو نفهمیدم، تا اینکه دیدم تو دستم دوتااز کپی ها جا موند اشاره کردم " مریم واستا، مریم کارت دارم کپی هات تو دستم مونده" با نگاهی که از صد تا فحش بدتر بود. واستاد بعد که دوتا کپی ها رو گرفت سریع از من جدا شد وبه راه خود ادامه داد.


-  حالا چیه خودت خواستی چرا این رفتار رو داری

-   آره خودم خواستم

نمی دونم کدوم آدم بی فکری توی راه پله پوست موز انداخته بود که سریع بهش گفتم حالا مواظب باش لیز نخوری

-  چی گفتی ؟ لیز نخورم، لیزم دادی خبر نداری، دیر فهمیدم خوبی وبدی آدما ذاتیه و ربطی به تربیت خونوادگی نداره مثل تو که ذاتا بد هستی...

استغفرالله !خواستم یه چیز تندی بهش بگم که  از طبقه پائین  یه میز تحریر می بردند بالا " حاج خانوم مواظب باشید" ناچارا تا پاگردطبقه چهارم برگشتیم دیدم مثل این که حالش خوب نیست. تند تند قلبش می زنه ونفس می کشه تا این که گوشه ای از راه پله  نشست منم پام راه نرفت پرسیدم

-  چیه مریم چی شده ؟

-  هیچی تو برو به من کاری نداشته باش

چه جمله عجیبی! کسی که چندین وچند سال زیر یک سقف با من بود.   حالا به من می گه " کاری بمن نداشته باش" هیچی نگفتم وآروم به راه خودم ادامه دادم که صدای شنیدم سریع برگشتم درست حدس زده بودم خون به مغزش نرسیده بود. قَِل قِل می خورد پایین، جلوش سد شدم وبغلش کردم چشاش بسته و صورتش پر از عرق شده بود. حیرون مونده بودم چه غلطی کنم که همین لحظه خانوم میانسالی به قصد خروج آپارتمانش درو باز کرد منو با آن وضعیت بین راه پله دید حیرت زده پرسید." اتفاقی افتاده؟"

-   نمی دونم چی شد! داشتیم می اومدیم پائین که سرش گیج رفت

-  نگران نباشید فشارش اومده پائین چیزی نیست بیارید منزل ما کمی آب قند وگلاب بخوره خوب می شه

با همون وضعیت وارد خونه ش شدیم ...چه خونه ای، همه چیز مرتب با دیوارهایی به رنگ کرم نخودی که بیخ دیواراتاقاش پوستر های هنری و قاب عکس های  خونوادگی با تابلوهای نقاشی و کف سرامیکی با فرش های شش متری و مبلمان بسیار شیک، همین طور که داشتم مثل دزدا با چشام وارسی می کردم کنجکاوی ذاتیم ُگل کرد. متوجه شدم توی اتاق نشیمن خونه با یه تلوزیون السی دی بزرگ با مبلمان راحتی و یه کتابخونه جمع جور حالا کاری به لوستر ها و اباژوهای عجیب و در گوشه ای از هال، اکواریوم با ماهی های ریز وقشنگ ندارم و صدای موسیقی آروم که براحتی می تونستم بشنوم، فقط دیدن آشپزخونه وحموم ودستشویی از کف دستم پرید. در اتاقی رو باز کرد که در آن جا تخت بزرگی بود واز من خواست که مریم رو قرار بدم روی تخت در این لحظه صدای مردی را شنیدم

-  نسرین خانوم شمائید؟ مگه نرفته بودید!؟

- فعلا نه، مهمون داریم تو نیا توی اتاق خودم بهت توضیح می دم

 سریع رفت که براش آب و قند درست کنه، صدای گنگی رو می شنیدم که داشتند بااحتیاط حرف می زدند.  بعد از مدت کوتاهی نسرین خانوم با آب قند اومدو گذاشت بغل میز کنار تخت گفت:

-  من باید برم شوهرم خونه ست شما هم خیلی سریع به اورژانس زنگ بزنید.

 نمی دونستم باید با چه زبونی ازش تشکر کنم، بعد هم رفت. خیلی سعی کردم شربت رو توی حلقش فرو بدم امّا مگه می شد. دندوناش کلید شده بود. منم بدتر از او گیج ومنگ، امروز طبق قرار قبلی حتما باید او رو می دیدم که اینجوری گرفتارشدم یه لحظه صدای تِق تِق در رو شنیدم " کمکی لازم هست که انجام بدم" تشکر کردم که دوباره ادامه داد. " به اورژانس زنگ زدم گفتند دارند میان" بعد از مدتی تکنسین های اورژانس اومدند وکارهای ابتدایی رو انجام دادند. امّا وضعیت همونی بود که بود.  تصمیم گرفتند ببرندش بیمارستان البته با همراه،  خُب همراهی جز من نبود. این جوری شد که توی بیمارستان هم کنارش بودم، دکتر بعد از نگاه به جواب آزمایش اومد طرف من وپرسید

-  شما چنتا بچه دارید؟

-  یه دختر بچه شش ساله ، چطور مگه؟

-  مبارکه خانوم شما حامله ست! با لبخند ادامه داد دیگه بسه، همین دوتا کافیه اضافش نکنید بعد با پرستار بخش شروع کرد به حرف زدن

گیج شدم، موندم چکار کنم، شرایط از اونی که فکر می کردم بدتر شد. مات ومبهوت روی صندلی نشستم، درست روزی باید تمام این اتفاقات بیفته که هنوز مُهر طلاق دفتر خونه خشک نشده بود. نیم نگاهی به ساعت دارم می بینم از وقت ملاقات قبلی هم گذشته ومی دونم که خیلی دلش شور می زنه تصمیم گرفتم سریع بیمارستان رو ترک کنم وبه ملاقاتش برم و تنها کاری که کردم به خواهرمریم زنگ زدم و اونو در جریان قراردادم ولی اصلا از حاملگی مریم چیزی نگفتم یه جوری وانمود کردم که  روحم از آن بی خبره، بعد از آن هم با خیال راحت  به ملاقات سپیده رفتم!

سه ماه از آن روز هم می گذره از مریم و بچه توی شکمش و دخترم ندا بی خبرم، یه جورایی از همه چیز بریده شدم و برام همه چی تکراری ویکنواخت شده، می بینم به آرزوهای حقیقی دست پیدا نکردم، به آرزوهای ناتمامی که از دوران جوانی با من بود. با این که همیشه برای بدست آوردن هر چیزی زحمت می کشم واونو بدست میارم ولی نمی دونم چرا بعد از مدتی کسل کننده ویکنواخت می شه  شاید هم دست قهر روزگار به این شکل داره به صورتم سیلی محکم می زنه، حقیقتش نمی دونم مشکل کجاست شبیه مردی شدم که در غبار گم شده وهیچ تصمیم درستی نمی تونه بگیره صدای تک زنگی شنیدم

-  الو بفرمائید...شما؟

-  کجا هستی معلومه،  خُب منم دیگه سپیده، می خواستم ببینم حالشو داری امشب بریم سینما یه فیلم خنده دار بعد هم با هم شام بخوریم بعد هم .........  پایان
 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, توسط حسین مختاری |

گردنبند امانتی

 

 

بازی زندگی رو نداره یه دفعه دیدی همه چی برعکس شد. نباید  می ذاشتم اینطوری بشه که شد. حالا هم نباید بذارم ناراحتی به من مسلط بشه، که نمی شه،  رو کرده به من میگه جواهرات ندارم و براش تهیه کنم، چه جوری با چه  شرایطی، هر چی  می گم، خانوم  تو رو خدا زیاد سخت نگیر،  یه شب که هزار شب نیست، ولی می بینم گوشش به این حرفا  نیست که "  آبرو دارم و آبروم نباید جلوی فامیل بره"  آخه ! کی گفته که آبرو به این اشغالاست که  هی چرتکه می ندازم می بینم قادر به خریدش نیستم، آخرش به  این نتیجه رسیدم کاری کنم که  از خیر این عروسی  بگذره، نتیجش چی شد هیچی دمق کرد و حرفی نمی زد. خونه شده بود. سوت وکور درست شبیه قبرستون  تا این که آن شب حسابی منو پیچوند و توی یه عمل انجام شده قرار داد. مونده بودم چی  بگم،  جعبه جواهرات را جلوی چشام با خنده باز کرد واز هنرش تعریف که " هر چی بخوام بدست میارم " خانوم رفته از همسایه بغلی قرض گرفته که بقول خودش آبروداری کنه و هم رنگ جماعت، اصلا فکر آبروی منو نکرد.

 بقدری کلافه شدم که برق سه فاز  این جوری آدما رو خشک نمی کنه،  که راحت خشکم کرد.  گوشام از شدت ناراحتی قرمز شد مثل کسی که سیلی محکمی خورده باشه  و دیدم  دیگه حرف زدن بی فایدست، با این وجود  تونست با هزار حیله ساکتم کنه و ببره باشگاه،  که ایکاش قلم پام می شکست نمی رفتم،  مرد بود. مردای قدیم حرف می زدند رو حرفشون وامی ستادند نه مثل من  بدبخت که حرف زدم ولی کاری کرد رام شدم، باید ِبکشم این بدبختی رو، عجب شبی بود. تنها شبی که ازشادی دیگران هیچی نفهمیدم، آن شب  به پایان رسید. فردای آن شب وقتی داشت آروم با  تلفن  حرف می زد  بدون این که متوجّه بشه من پشت سرش هستم با مسئله عجیبی روبرو شدم

-  -  تو رو خدا به من وزندگی من رحم کنید. حقیقتش شوهرم نمی دونه این درست نیست من به شما کمک کردم، جوابش این نبود لطفا هر چه زودتر برام پیداش کنید!

وقتی برگشت منو دید رنگ از رخسارش پرید ابتدا می خواست بازی دربیاره که مسئله رو گم کنه ولی وقتی اصرار منو دید فهمید که  باید حقیقت ماجرا رو بگه و حاشا کردنو بزاره کنار، که فهمیدم

-  - مراد تو رو خدا ناراحت نشو یه اشتباه بزرگی کردم که نمی دونم چکار کنم! میدونی چی شد؟ از بد شانسی  خواهر زاده مینا خانوم  خیلی از گردنبندم خوشش اومد و از من تنها برای یک روز به امانت قرض گرفت که ببره به جواهر فروشی نشون بده که از روی مدلش براش بسازند منم بخاطر حفظ آبروم که نمی تونستم بگم این گردنبندم  نیست مجبور شدم تنها برای یک روز بهش قرض بدم، حالا میگه گردنبند گم شده هر چقد پولش می شه بگید تا من بدم وقتی رفتم به همسایه ماجرا رو گفتم، میگه متاسفانه آن گردنبند یادگاری مادرشه وخیلی براش ارزش داره، ونمی تونه براش قیمت بزاره حالا نمی دونم چکار کنم بد جوری گیر افتادم

 ِبر ِبر نگاش کردم یه جورایی شوکه وبینوا شدم این جا بود که نتونستم خودمو کنترل کنم سرمو محکم زدم بدیوار و گفتم

-   - چی شد؟ تو چکار کردی! تو گردنبند همسایه رو که عاریه گرفته بودی دادی به خواهر زاده مینا خانوم! زن تو می فهمی چی داری می گی، تو که بیشتر آبروی منو بردی 

دیدم این جوری نمیشه با این طرز فکر زندگی  کردن جز مصیبت وبدبختی هیچی  برام باقی نمی مونه تصمیم گرفتم ازدواجی که هنوز سه سال ازش نگذشته بود تموم کنم، بله آقای قاضی! همین جور که تعریف کردم، این زن پاک آبرومو پیش همسایه وآشنا برده  دیگه نمی تونم زندگی کنم وتقاضای طلاق دارم...  قاضی هم بعد از سکوت ومکث فراوان و فرو کردن سرش لای شکایت نامه ودادخواستم برای طلاق،  رو کرد به زنم ونظر اونو خواست که چرا این کار را انجام دادید که اونم یه جور دیگه آبرومو جلوی قاضی برد

- اولا اقای قاضی مگه می خواد او پولشو بده خواهر زاده مینا خانوم گفته هر چقد پولش باشه می دم، بعد رو کرد به منو  گفت: اصلا تو چرا اینجوری می کنی مراد، طلاق چیه ! اینجا کجاست که پای منو کشوندی و بغض فرو خورده ای که توی گلوش مونده بود ترکید  و زار زار گریه کرد. آقای قاضی  کار بدی کردم که خواستم آبروی شوهرمو تو این سه سال بخرم که الان پاشو توی یه کفش کرده  طلاق می خواد ، مگه من زنش نیستم تا الان  شده برام جواهرات بخره  که منم آبرو داری کنم و محتاج همسایه نشم، مگه چی می شد جواهرات می خرید آیا من دلم جواهرات نمی خواست. حتی   تمام سکه هامواز من گرفت که بره ماشین بخره که اونم همش خرابه افتاده یه گوشه خیابون ... " چی گفتی! من ماشین می خواستم یا تو که همش می گفتی مردم ماشین دارن ما نداریم ، مجبورم کردی، حتی کمک هم کرد آقای قاضی الان داره این جوری می گه ..." خب آقای قاضی  اینو چی می گه ، کاشکی می تونست بیاد قسمت زنا تا با چشاش ببینه چه جوری به خودشون آویزون می کنند. آیا این آبروریزی نیست که می خواد از من طلاق بگیره هی آبرمو بردی آبرومو بردی در آورده،  بس کن دیگه مراد حالا من حرف نمی زنم تو طلبکار شدی من چه می دونستم اون زن احمق کار دستم می ده می خواستم آبروداری کنم آبرو ریزی شد. مرده شور این دنیا رو ببره که آدم هر چه می کشه از چشم هم چشمی می کشه، آقای قاضی من نمی خوام طلاق بگیرم اشتباه کردم قبول دارم امّا زندگیمو دوست دارم "

 فکر می کنید قاضی چکار کرد هیچی خیلی راحت حکم، سازش و ادامه زندگی به مدت شش ماه  و در صورت عدم توافق نهایی  مراجعه  دوباره به دادگاه برای طلاق رو صادر کرد. فعلا هم ازش جدا زندگی می کنم من خونه پدرم اونم تو خونه پدرش البته ازش بی خبر نیستم می دونم  هر روز میره خونه همسایه که یه جور راضیش کنه برای پول گردنبندش که بره از خواهر زاده مینا خانوم بگیره، کی باور می کنه گرفتن یه گردنبند به نام آبرو داری باعث این همه گرفتاری بشه، بعد می گیم شیطون بی کار نشسته ، کجا بی کار نشسته ،  همه رو سر کاری گذاشته تا الان  دوست نداشتم توی زندگی خصوصیم کسی چیزی  بفهمه  ولی حالا نقل هر مجلسی شده طوری که  هرجا  پا می زارم ومنو می بینند از زنم نمی پرسند ولی تا دلتون بخواد ازگردنبند امانتی می پرسند.     
 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, توسط حسین مختاری |

اتاق زیر شیروانی

 

از درس خوندن بیزار و به نوعی که دوست ندارم بگم برای چه پیش آمدی واحدهای دانشگاه را رها کردم، بهتر دیدم یه هنری یاد بگیرم که لااقل بتونم با آن زندگی رو بگذرونم و کمتر سربار پدر ومادرم باشم، رفتم کلاس آرایشگری که از بد تقدیرم اونجا هم با کسی آشنا شدم، که باعث شد. کسی را که دوست نداشتم ببینم دوباره دیدم وخاطرات گذشته اومد جلوی چشام ...  زنگ زد بیمارستانم، منم از روی کنجکاوی رفتم، محیط بیمارستان به روحیه من سازگار نیست هر وقت بیمارستان رفتم از دیدن قیافه غمگین بیماران  تا چند روز روحا بیمار بودم ، به اطلاعات ورودی اسم رو دادم با زدن چنتا کلید به طبقه دوم اتاق صدو بیست شش  راهنمائیم کرد.  اتاقی از چهار تخت که گرم گفتگو باهمراهانی که باجعبه شیرینی وگل  اومده بودند و پنجره ای بزرگ که بسته بود. چرا که صدای بوق ماشینا ی خیابون نمی ذاشت  درست حرفا شنیده شود. روی تخت دراز کشیده بود. با لبخند تلخ از من استقبال کرد. و از این که ممکنه دیگه نتونه بیاد کلاس آرایشگری غمگین ، بنظر می اومد.  آروم گفت:

-  یلدا می بینی که چه جوری گرفتارشدم اونم بخاطر امید که باعث شد زندگیم تغییر کنه ، قبلا بهت یه چیزای گفته بودم، بی خودی جوش می زدم، چون می گن، تقدیر هر آدمی از قبل معلومه،  یادم نمیره هر وقت می خواست برام خواستگار بیاد، زود خبر می داد " تو رو خدا عجله نکن همین روزا میام دنبالت و عقدت می کنم"  بعد منم با خیال راحت خواستگارم رو جواب می دادم وامید  هم با خرید چند کادو فراموش، وقتی بهش گوشزد می کردم می گفت " زهره، ما باید برای آینده قشنگمون طرح وبرنامه داشته باشیم وبی گدار به آب نزنیم که بعدا توش بمونیم" خلاصه بلد بود راضیم کنه ، منم دروغ چرا، می دیدم دوتا چشم سیاه تعقیبم می کنه سر مست بودم، چه جوری بهت بگم  یه جورایی داشتم از اونای که دوستشون داشتم وبه نامردی تنهام گذاشته بودند. انتقام می گرفتم! چون می دونم به کسی پناه بردم که هیچ وقت به من خیانت نمی کنه! البته نه اینکه خواستگار نداشتم، اتفاقا داشتم، مثل همین خواستگارم که سمج بود. ول کن نبود و بدتر از اون پدر ومادرم بودند که احساس خطر می کردند. نمی دونم رفتارم تو خونه چه جوری بود که اونا وحشت داشتند. چقد گیجم !!حالا یلدا به من بگو این کارا چیه که کردی؟ میوه و شیرینی ، پاک منو خجالت دادی انشالله جبران کنم ، اگه زحمتی نیست یه لیوان آب از یخچال برام بیار حرف که می زنم گلوم خشک می شه ، پرسیدم لیوانت کجاست که از کشوی کنار تخت یه لیوان داد دستم  تا رفتم آب براش بیارم دیدم جعبه شیرینی رو باز کرده  وهمین طور که می ذاشت دهنش با خنده ادامه داد. قابل شما رو نداره مال خودتونه  فهمیدم هوس شیرینی کرده، خندیدم  سعی کردم آروم کنار تختش  بشینم  بعد گفت: آره داشتم می گفتم ، دوست داشتند زودتر شوهر کنم، برم سر زندگیم، قبول دارم یه آب رنگی دارم ولی می دونی، من هنوز بیست سالم نشده،  ولی اونا قبول نمی کردند.  تا این که اومدند. پسره با پدر ومادرش، بد نبود قدش بلند چشم ابرو مشکی، کروات هم زده بود. کروات رو دوست داشتم شب عروسیم امید به گردنش ببنده  ولی این پسره از حالا بسته  بود. منم خیلی نمایش دخترای آفتاب مهتاب ندیده بازی می کردم، فقط وفقط بخاطر مادرم  وگرنه غیر ممکنه غیر از امید به کسی دل ببندم وقتی اونا رفتند ومن هم سریع گفتم ازش خوشم نیومد خیلی لاغره، یا اون یکی، اتفاقا تو همین کوچه پائینی می شینه هروقت منو می دید سریع ته سیگار رو می نداخت دور ادای بچه مثبتا رو داشت  جوری که من متوجه نباشم خیال کرده که من بچه ام نمی دونست سیگار امید رو من می زارم زیر لبش و فندکشو من براش روشن می کردم، سرتو درد نیارم  با خونوادش اومده بودند. امّا یلدا جون پسره لال بود. از اول تا اخر لام تا کام حرفی نزد سرش هم پائین همه حرفاشو مادرش می زد مونده بودم اصلا چرا پاشده اومده اینجا، حالا خوبه سیگار کشیدنشو دیدم برعکس امیدم  که تا الان یه کلمه من از مادرش نشنیدم  همش خودش حرف می زد، خلاصه بخاطر امید اونو پیچوندم  طوری پیچوندم که رفت وبرنگشت.  شاید باور نکنی امید که حرف  می زد منومی برد توآسمونا،  بی رحم می دونست چه جوری با احساسم بازی کنه، دستامو که می گرفت یه جوری تنم گرم می شد.  طوری که از خود بیخودم می کرد اوائل اینجوری نبودم کم کم شدم بعد فهمیدم با بقیه فرق داره، میگه  بیا  مثل کفتر چاهی با هم زندگی کنیم، همین لحظه متوجه شد که خندم گرفته، با تعجب پرسید چرا می خندی؟

-         - آخه گفتی کفتر چاهی  خندم گرفت ! خب ادامه بده بعد چی شد.

... نمی زاری حرف بزنم آره داشتم می گفتم، دوست داشت مثل کفترایی که  به قول امیدم َجلد کسی نمی شدند زندگی کنه، ولی بی رحم  اینقد با من ور رفت تا تونست منو َجلد خودش کنه، یادم رفت اینو بهت بگم که خونه قدیمی اونا سقفش شیرونی داره وکفترا شبا می اومدند اونجا می خوابیدند

-        - اتاق زیر سقف شیرونی ! درسته ؟

-        - چی گفتی؟

-        - هیچی ! منظورم این بود. معمولا زیر شیرونی یه اتاق داره

-        - اره دیگه... چند باری که منو ُبرد زیر شیرونی، می نشستیم روی زمین دست من هم می گرفت ُزل می زد به کفترا  می گفت: زهره، چی می شد آداما هم مثل کفترا زندگی می کردند آزاد آزاد و می تونستند بدون هیچ قید وشرطی با هم  خوش باشند. فهمیدم اونجوری که فکر می کردم نیست. تو که غریبه نیستی، نمی تونم به خواسته های مادرم بی توجّه باشم دوست نداشتم کاری کنم که مادرم رو از خودم برنجونم ولی از طرفی امید نمی اومد جلو  عقدم کنه  متوجه هستی که چی دارم بهت می گم

-        - آره !  می فهمم حالا بگو، امید از گذشته اش چیزی گفته؟

-        - نه بابا  اصلا حوصله جواب دادن نداره تا چه برسه تعریف  ازخاطرات  گذشته چطور مگه؟

-          - همین جوری پرسیدم، راستی امید درسشو خوند یا رها کرده

-        -  یه جوری سوال می کنی که انگار چند سال امید رو می شناسی! اما نه اونم مثل تو ترک تحصیل کرده، اما بیسواد نیست، حقیقتش نتونست مهندسی بگیره و مجبور شد با فوق دیپلم برق از دانشگاش بیاد بیرون، برقکار هم هست. به من میگه سه سوته می تونه سیم کشی خونه یا ایفون ببنده،  ولی همیشه توی خونه  بیکارنشسته، نمی دونم چرا! تا اینکه بالاخره ...  خجالت می کشم  بقیشو بگم ! اینجا بود که  امید رو متقاعد کردم بیاد خواستگاری و کار رو تموم کنه، اونم وقتی موضوع رو فهمید قبول کرد و اومد

-        - خیلی شانس آوردی دختر، نگفتی اگه قبول نمی کرد. بدبخت می شدی بعد می خواستی چکار کنی

-        - آره بخدا، خیلیا که خودکشی می کنند یکیش همینه دیگه، اتفاقا همین  حرف هم بهش زدم اگه نیایی جلو خودکشی می کنم یاداشت هم می زارم، حالا خودت می دونی، اونم از ترس بود از چی بود. که دیدم سریع اومد. خدا برای کسی نیاره، امّا یلدا با این که مادرش چند نوبت تو خونه اش منو دیده بود. بازم موقع خواستگاری نیومد. امید پدر نداره وخواهراش هم شهرستان زندگی می کنند. این شد که خودش تنها اومد. حقیقتش هنوز پدر ومادرم با هاش مشکل دارند. روز خواستگاری هم یه جورایی  پدرم ازش خوشش نمیومد. از اون روز زخم زبون پدر مادرم شروع شد. امیدی که تعریف می کردی اینه. این که معتاده از بس اونجا از ناراحتی سیگار کشید. بهانه اونا سیگار بود. پدرم از آدمای سیگاری بدش میاد دردسرت ندم اینقد گریه کردم وتهدید تا اونا قبول کردند الان هم که اینجا هستم

 در همین لحظه، زنگ تلفن زهره و گفتگوی کوتاهش که با ناراحتی تمام کرد. ببین تو رو خدا قرار بود. بیاد اینجا به من سر بزنه الان که فهمیده تنها نیستم تو هستی میگه نمیتونم بیام فردا میام نمی دونم چرا کاراش عادی نیست؟

-         - حالا بگو پسره یا دختر ؟

-         - خدا به ما یه پسر داده امروز تا فردا از بیمارستان مرخص می شم امّا تو چکار کردی، ازدواج کردی؟

-        -  نه !

-        -  نه ! چرا نه یلدا، تو که  الان باید بیشتر از بیست و پنج سال داشته باشی ببین من چه زود ازدواج کردم!!

... یه آهی از سینه کشیدم ولی هیچی نداشتم بهش بگم فقط  گفتم درسته عزیزم در این لحظه وقت ملاقات تمام شده بود واز این که تونسته بود زمانی با من باشه خوشحال بنظر می رسید .لحظه خداحافظی تنها اشاره ای که داشت.

-   ببین یلدا ببخش منو  سرتو رو درد اوردم البته بی دلیل نیست، خیلی تنها شدم کسی رو می بینم ناخوداگاه کلی حرف برای گفتن دارم، آدم حرف که می زنه درداش کم می شه بازم ازت ممنونم که سرزدی خوشحالم کردی...

آن روز تموم شد و منم بعد از تموم شدن دوره آرایشگری از اونجا رفتم ودیگه هیچ خبری ازش ندارم ولی هنوزاز این که نتونستم جواب زهره رو بدم،  دارم دیوونه می شم، که چرا تا الان ازدواج نکرده ام !!!!             پایان
 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, توسط حسین مختاری |

 طناب

 

 

داستان درباره یک کوهنورد است که میخواست از بلندترین کوه ها بالا برود.او پس از سالها آماده سازی،ماجراجویی خود را آغاز کرد.ولی از آن جا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست.تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب بلندی های کوه را تماما در برگرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید.همه چیز سیاه بود.اصلا دید نداشت و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود.
همان طور که از کوه بالا می رفت.چند قدم مانده به قله کوه.پایش لیز خورد.و در حالی که به سرعت سقوط میکرد.از کوه پرت شد.
در حال سقوط فقط لکه ای سیاهی را در مقابل چشمانش می دید.
و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت.
همچنان سقوط میکرد و در ان لحظات ترس عظیم.همه رویداد های خوب و بد زندگی به یادش آمد.
اکنون فکر میکرد مرگ چقدر به او نزدیک است.ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد.بدنش میان اسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود.و در این لحظه سکون برایش چاره نماند جز آن که فریاد بکشد:
خدایا کمکم کن!
ناگهان صدای پر طنینی که از اسمان شنیده می شد جواب داد:
از من چه میخواهی؟
-ای خدا نجاتم بده!
-واقعا باور داری که من میتوانم تو را نجات بدهم؟
-البته که باور دارم.
-اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است را پاره کن.
یک لحظه سکوت...
و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.
بدنش از یک طناب اویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود... و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.
و شما ؟چقدر به طناب تان وابسته اید؟
آیا حاضرید آن را رها کنید؟
در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید.هرگر نباید بگویید که او شما را فراموش کرده.یا تنها گذاشته است.
هرگز فکر نکنید که او مراقب شما نیست.
به یاد داشته باشید که او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است.
 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, توسط حسین مختاری |

 جای پا:

 

 

خوابی دیدم...
خواب دیدم در ساحل با خدا قدم میزنم.
بر پهنه اسمان صحنه هایی
از زندگی ام برق زد.
در هر صحنه دو جفت جای پا روی شن دیدم.
یکی متعلق به من و دیگری متعلق به خدا.وقتی آخرین صحنه در مقابلم برق زد.
به پشت سر و به جای پاهای روی شن نگاه کردم.
متوجه شدم که چندین بار در طول مسیر زندگیم.
فقط یک جفت جای پا روی شن بوده است.
همچنین متوجه شدم که این در سخت ترین و غمگین ترین دوران زندگی ام بوده است.
این واقعا برایم ناراحت کننده بود و درباره اش از خدا سوال کردم:خدایا تو گفتی اگر به دنبال تو بیایم در تمام راه با من خواهی بود.
ولی دیدم که در سخت ترین دوران زندگیم فقط یک جفت جای پا وجود داشت.
نمی فهمم چرا هنگامی که در بیش از هر وقت دیگر به تو نیاز داشتم.مرا تنها گذاشتی.
خدا پاسخ داد بنده بسیار عزیزم، من در کنارت هستم و هرگز تنهایت نخواهم گذاشت.اگر در آزمون ها و رنج ها،فقط یک جفت جای پا دیدی،زمانی بود که تو را در آغوشم حمل میکردم.
 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, توسط حسین مختاری |

خدا هست
 

 


پسر بچه ای می خواست خدا را ملاقات کند . او فکر کرد خدا در دوردست زندگی می کند و بنابراین سفر درازی در پیش دارد . چمدان خود را بست و راهی سفر شد .
پسر بچه در راه با پیره زنی را ملاقات کرد . پیرزن در پارک نشسته بود و به کبوتر ها نگاه می کرد . پسر بچه کنا او نشت و چمدانش را باز کرد . از درون چمدانش نوشابه ای را بیرون آورد و خواست آن را بنوشد که دید پیرزن نگاهش می کند . برای هیمن نوشابه خود را به پیرزن تعارف کرد .
پیرزن نیز با سپاسگاری فراوان پذیرفت و به پسر بچه لبخند زد . لبخندش به قدری زیبا بود که پسر بچه تصمیم گرفت دوباره آن را ببیند . بنابراین کیک خود را هم به پیرزن داد . بار دیگر لبخند بر لبان پیرزن نقش بست . پسر بچه شادمان شد . آن دو تمام عصر را آنجا نشستند خوردند و خندیدند اما هرگز کلمه ای نگفتند .
هوا تاریک شد پسر بچه تازه فهمید که چقدر خسته است بنابراین تصمیم گرفت به خانه برود . اما چند قدم بیشتر دور نشده بود که برگشت و پیرزن را بغل کرد . پیرزن چنان لبخندی زد که پسر بچه تا به حال در عمرش ندیده بود . پسر بچه که به خانه رسید مادرش از چهره شاد . خندان او متعجب شد . برای هیمن پرسید : چه چیزی تو ار این قدر امروز خوشحال کرده است ؟ پسر جواب داد من با خدا غذا خوردم اما بیش از ایمکه مادرش چیزی بگوید ادامه داد : می دانی چیه ! او زیباترین لبخندی که در عمرم دیده بودم به من زد .
از آن سو پیرزن در حالی که سرشار از شادمانی بود به خانه اش بازگشت . پسرش که از آرامش خاطر مادرش متعجب شده بود پرسید : مادر چه چیزی تو ار امروز این قدر خوشحال کرده ؟ پیرزن پاسخ داد : من با خدا غذا خوردم . ام پیش از آن که پسرش چیزی بگوید ادامه داد : می دانی ! او جوان تر از آن بود که من فکرش را می کردم .
 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, توسط حسین مختاری |

بلوط و کدوتنبل

زنی در مرغزار قدم میزد و به طبیعت می انیشید . او سپس به یک مزرعه کدو تنبل رسید . در گوشه ای از مزرعه یک درخت با شکوه بلوط قد برافشته بود .
زن زیر درخت نشست و در این اندیشه فرو رفت که چرا طبیعت بلوط های کوچک را بر روی شاخه های بزرگ قرار داده و کدو تنبل های بزرگ را بر روی بوته های کوچک . با خود گفت : خدا با این خلقتش دسته گل به آب داده است ! او باید بلوط های کوچک را بر روی بوته های کوچک قرار می داد و کدو تنبل های بزرگ را بر روی شاخه های بزرگ . سپس زیر درخت بلوط دراز کشید تا چرتی بزند دقایقی بعد یک بلوط روی دماغ او افتاد و از خواب بیدارش کرد .
او همان طور که دماغش را می مالید خندید و فکر کرد : شاید حق با خدا باشد .
 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, توسط حسین مختاری |

آینه

 

 

 

خانواده بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبه کوچک کنار مزرعه کار و زندگی میکردند.
کلبه ان ها نه اتاقی داشت و نه اسباب و اثاثیه ای.
اعضای خانواده از برداشت محصولات مزرعه ان قدر گیرشان می امد،
که شکم شان را به سختی سیر کنند.
اما یک سال بدون هیچ علتی محصول،
کمی بیش تر از حد معمول به دست امد.
در نتیجه کمی بیش از نیازشان پول به دست اوردند.
زن کاتولوگ کهنه و خاک گرفته ای را بیرون کشید و ورق زد.
همچنان که صفحات ان را یکی یکی ورق می زد.
افراد خانواده هم دورش جمع می شدند.
بالاخره زن اینه بسیار زیبایی دید و به نظرش رسید
که از همه چیز بهتر است.پیش از آن هرگز اینه ای نداشتند.
از ان جا که پول کافی برای خریدش داشتند،زن آن را سفارش داد.
در حدود یک هفته بعد وقتی که همه در مزرعه سرگرم کار بودند،
مردی سوار بر اسب از راه رسید.او بسته ای در دست داشت.
و خانواده به استقبالش رفتند.
به محض اینکه امضاء دادند و
بسته را تحویل گرفتند، همه در کلبه دور مادشان جمع شدند.
زن، اولین کسی بود که بسته را باز کرد و در اینه نگاه کرد،
و جیغ زد: مرد تو همیشه میگفتی که من زیبا هستم.من واقعا زیبا هستم!!!
مرد اینه را به دست گرفت،در آن نگاه کرد ، لبخندی زد و گفت:
تو همیشه میگفتی که من خشن هستم.
ولی من جذاب هستم.
نفر بعدی دختر کوچک شان بود که در اینه نگاه کرد و گفت:
مامان ، مامان ،چشم های من شبیه تو هست!!!
اتفاق ناخواسته این بود که
پسر کوچک شان که مثل همه بچه ها بسیار پر انرژی بود، از راه رسید و پیش از هر اقدامی از سوی آن ها آینه را قاپید.
او در چهار سالگی از قاطر لگد خورده و صورتش از ریخت افتاده بود.
او فریاد زد:
من زشتم!!! من زشتم!!!
در حالی که میلرزید به پدرش رو کرد و گفت:
پدر، آیا من همیشه همین ریخت بودم؟؟
بله پسرم.همیشه همین ریخت بودی
با این حال تو من را دوست داری؟؟
بله پسرم، دوستت دارم.
چرا؟؟؟برا چه من را دوست داری؟؟؟
چون که مال من هستی!!
....
و من هر روز صبح وقتی که صادقانه به خودم نگاه میکنم
میبینم درونم زشت است، از خدا میپرسم،
آیا دوستم داری؟ و او همیشه جواب میدهد:بله
وقتی که میپرسم چرا دوستم داری؟
او میگوید:
چون مال من هستی.
 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, توسط حسین مختاری |

عجایب هفتگانه



 از یک گروه از دانش اموز خواستد اسامی "عجایب هفتگانه "را بنویسند.
علی رغم اختلاف نظر ها،اکثرا اینها را جزو عجایب هفت گانه نام بردند:
1) اهرام مصر
2) تاج محل
3) دره بزرگ(به نام گراند کانیون در امریکا)
4) کانال پاناما
5) کلیسای پطرس مقدس
6) دیوار بزرگ چین
آموزگار هنگام جمع کردن نوشته های دانش آموزان،متوجه شد که یکی از آنها هنوز کارش را تمام نکرده است.
از دخترک پرسید که ایا مشکلی دارد.
دختر جواب داد:
"بله کمی مشکل دارم ،چون تعداد شگفتی ها خیلی زیاد است و نمیدانم کدام را بنویسم"
آموزگار گفت:" انهایی را که نوشته ای نام ببر شاید ما هم بتوانیم کمک کنیم".دخترک با تردید چنین خواند:
به نظر من "عجایب هفت گانه "دنیا عبارتند از:
1) دیدن
2) شنیدن
3) لمس کردن
4) چشیدن
5) اسحاس کردن
6) خندیدن
7) دوست داشتن
اتاق در چنان سکوتی فرو رفت که حتی صدای زمین افتادن سنجاق شنیده می شد.
آن چیزهایی که به نظر مان ساده و معمولی میرسند،انها را نادیده و دست کم میگیریم،حقیقا شگفت انگیزند!!!
با ملایمت به یادمان می اورند
که با ارزش ترین چیزهای زندگی ساخته دست انسان نیستند و انها را نمیتوان خرید.
آن قدر خود را مشغول نکنید
که بی توجه از کنارشان بگذرید.
 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, توسط حسین مختاری |

زندگي

 

 

 

در آخرين روز ترم پاياني دانشگاه ، استاد به زحمت جعبه سنگيني را داخل كلاس درس آورد . وقتي كه كلاس رسميت پيدا كرد استاد يك ليوان بزرگ شيشه اي از جعبه بيرون آورد و روي ميز گذاشت . سپس چند قلوه سنگ از درون جعبه برداشت و آنها را داخل ليوان انداخت. آنگاه از دانشجويان كه با تعجب به او نگاه مي كردند ، پرسيد : آيا ليوان پر شده است؟ همه گفتند بله پر شده است .
استاد مقداري سنگ ريزه را از جعبه برداشت و آن ها را روي قلوه سنگ هاي داخل ليوان ريخت . بعد ليوان را كمي تكان داد تا ريگ ها به درون فضا هاي خالي بين قلوه سنگ ها بلغزند . سپس از دانشجويان پرسيد : آيا ليوان پر شده است ؟ همگي پاسخ دادند : بله پر شده است .
استاد دوباره دست به جعبه برد و چند مشتي شن را برداشت و داخل ليوان ريخت . ذرات شن به راحتي فضاهاي كوچك بين قلوه سنگ ها و ريگ ها را پر كردند . استاد يك بار ديگر از دانشجويان پرسيد : آيا ليوان پر شده است ؟ دانشجويان همصدا جواب دادند : بله پر شده
است .
استاد از داخل جعبه يك بطري آب برداشت و آن را درون ليوان خالي كرد . آب تمام فضاهاي كوچك بين ذرات شن را هم پر كرد . اين بار قبل از اين كه استاد سوالي بكند دانشجويان با خنده فرياد زدند: بله پر شده.. بعد از آن كه خنده ها تمام شد استاد گفت : اين ليوان مانند شيشه عمر شماست و آن قلوه سنگ ها هم چيزهاي مهم زندگي شما مثل سلامتي ، خانواده ، فرزندان و دوستانتان هستند . چيزهايي كه اگر هر چيز ديگري را از دست داديد و فقط اينها برايتان باقي ماندند هنوز هم زندگي شما پر است .
استاد نگاهي به دانشجويان انداخت و ادامه داد : ريگ ها هم چيزهاي ديگري هستند كه در زندگي مهمند . مثل شغل ، ثروت ، خانه و ذرات شن هم چيزهاي كوچك و بي اهميت زندگي هستند . اگر شما ابتدا ذرات شن را داخل ليوان بريزيد ، ديگر جايي براي سنگها و ريگها باقي نمي ماند . اين وضعيت در مورد زندگي شما هم صدق مي كند .
 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, توسط حسین مختاری |

 عشق و ثروت و موفقيت

 

 

خانمي از منزل خارج شد و در جلوي در حياط با سه پيرمرد مواجه شد. زن گفت: شماها را نميشناسم ولي بايد گرسنه باشيد لطفا به داخل بياييد و چيزي بخوريد. پيرمردان پرسيدند: آيا شوهرت منزل است؟
زن گفت: خير، سركار است. آنها گفتند: ما نميتوانيم داخل شويم. بعد از ظهر كه شوهر آن زن به خانه بازگشت همسرش تمام ماجرا را برايش تعريف كرد. مرد گفت: حالا برو به آنها بگو كه من درخانه هستم و آنها را دعوت كن. سپس زن آنها را به داخل خانه راهنمايي كرد ولي آنها گفتند: ما نميتوانيم با هم داخل شويم.
زن علت را پرسيد و يكي از آنها توضيح داد كه: اسم من ثروت است و به يكي ديگر از دوستانش اشاره كرد و گفت او موفقيت و ديگري عشق است. حالا برو و مسئله را با همسرت در ميان بگذار و تصميم بگيريد طالب كداميك از ما هستيد! زن ماجرا را براي شوهرش تعريف كرد.
شوهر كه بسيار خوشحال شده بود با هيجان خاص گفت: بيا ثروت را دعوت كنيم و منزلمان را مملو از دارايي نماييم. اما زن با او مخالفت كرد و گفت: عزيزم چرا موفقيت را نپذيريم! در اين ميان دخترشان كه تا اين لحظه شاهد گفت و گوي آنها بود گفت: بهتر نيست عشق را دعوت كنيم و منزلمان را سرشار از عشق كنيم؟ سپس شوهر به زن نگاه كرد و گفت: بيا به حرف دخترمان گوش دهيم، برو و عشق را به داخل دعوت كن،
سپس زن نزد پيرمردان رفت و پرسيد كداميك از شما عشق هستيد؟ لطفا داخل شويد و مهمان ما باشيد. در اين لحظه عشق برخاست و قدم زنان به طرف خانه راه افتاد. سپس آن دو نفر هم بلندشده و وي را همراهي كردند.
زن با تعجب به موفقيت و ثروت گفت: من فقط عشق را دعوت كردم! در اين بين عشق گفت: اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت ميكرديد دو نفر از ما مجبور بودند تا بيرون منتظر بمانند اما زماني كه شما عشق را دعوت كرديد، هر جا كه من بروم آنها نيز همراه من ميآيند.
هر كجا عشق باشد در آنجا ثروت و موفقيت نيز حضور دارد.
 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, توسط حسین مختاری |

اسرار بهشت و جهنم

راهب پیري کنار جاده نشسته بود. با چشمان بسته, پا های جمع کرده و دستان تا شده نشسته بود. در تفکری عمیق فرو رفته بود.
ناگهان آرامش او با صدای بلند و خشن یک سامورایی شکسته شد. "پیر مرد! به من در باره بهشت و جهنم بگو!"
در ابتدا, راهب هیچ حرکتی نکرد, انگار که چیزی نشنیده است. اما به تدریج چشمانش را باز کرد, لبخندی هر چند کوچک در گوشه لبانش ظاهر شد, در حالی که سامورایی را دید که بی صبرانه کنارش ایستاده بود و هر لحظه بیشتر و بیشتر بی تاب می شد.
راهب بالاخره گفت: "تو می خواهی درباره بهشت و جهنم بدانی؟ تو که اینطور نامرتبی. تو که دستها و پاهایت پوشیده از گرد و خاک است. تو که موهایت شانه نکرده است, نَفَست خطاست, شمشیرت زنگ زده و فرسوده است. تو که زشتی و مادرت این لباسهای مسخره را به تنت پوشانده. تو از من درباره بهشت و جهنم می پرسی؟"
سامورایی ناسزایی به راهب گفت. شمشیرش را کشید و به بالای سرش برد. صورتش سرخ شد, و رگ های گردنش بیرون زد هنگامی می خواست سر راهب را با شمشیر از بدن جدا کند.
"این جهنم است." ناگهان راهب این را گفت. درست هنگامی که شمشیر سامورایی شروع به پایین آمدن کرد.
در آن لحظه کوتاه, سامورایی از احساس تعجبی سرشار شد و از احساس شفقت و عشق به راهبی که جان خودش را به خطر انداخته بود تا به او این درس را بدهد. شمشیرش را آرام پایین آورد و چشمانش پر از اشک شد.
راهب گفت: "و این بهشت است."
 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, توسط حسین مختاری |

اقیانوس کجاست ؟

 

 

ماهی کوچکی در اقیانوس به ماهی بزرگ دیگری گفت : ببخشید آقا شما از من بزرگتر و با تجربه تر هستید و احتمالا می توانید به من کمک کنید تا چیزی را که مدت ها در همه جا در جستو جوی آن بوده ام و نیافته ام، پیدا کنم،
ممکن است به من بگویید : اقیانوس کجاست ؟ ماهی بزرگتر پاسخ داد، اقیانوس همین جاست که شما هم اکنون در آن شنا می کنید. ماهی کوچک پاسخ داد : نه ! این که من در آن شنا می کنم آب است نه اقیانوس. من به دنبال یافتن اقیانوس هستم نه آب و با سرخوردگی دور شد.
همه ما هم مانند آن ماهی کوچولوی غافل؛ در نعمت و برکت نامتناهی غرق هستیم و مجبور نیستیم برای یافتن آن کوشش کنیم و به هر دری بزنیم. خدا نعمت های زیادی را به همان اندازه که در اقیانوس برای ماهی فراهم کرده، در اختیار ما قرار داده است. اما شما باید تصمیم بگیرید که هر روز از زندگی خود را چگونه می خواهید بگذرانید . نعمت و برکت در همه جا و همه وقت در انتظار شما است، فقط کافی است آن را بخواهید و همین الان خود را به آن متصل کنید.
 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, توسط حسین مختاری |


شاخ و برگ

 

 

يک روز گرم، شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن از برگ های ضعيف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمين افتادند.
شاخه چندين بار اين کار را دد منشانه و با غرور خاصی تکرار کرد تا اينکه تمام برگ ها جدا شدند و شاخه از کارش بسيار لذت می برد.
برگی سبز و درشت و زيبا به انتهای شاخه محکم چسبيده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت می کرد. باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسيد آن را از بيخ جدا می کرد و با خود می برد. وقی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با ديدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد . بعد از رفتن باغبان مشاجره بين شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندين و چند بار خوش را تکاند تا اينکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و بر روی زمين افتاد باغبان در راه بازگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد بی درنگ آن شاخه را از بيخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمين افتاد .
ناگهان صدای برگ جوان را شنيد که می گفت: اگر چه به خيالت زندگی ناچيزم در دست تو بود ولی همين خيال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه ی حياتت من بودم.
 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, توسط حسین مختاری |

زيبايي
 

 

جوان زيبايي به اسم نرگس بود که هر روز مي رفت کنار درياچه اي تا زيبايي خودش رو در اب تماشا کنه... روزي چنان شيفته ي زيبايي خودش شد که به درون درياچه افتاد و غرق شد ...در جايي که به اب افتاده بود گلي روييد که ان را نرگس ناميدند.
روزي اورياد ها -الهه هاي جنگل- به کنار درياچه امدند که از يک درياچه ي اب شيرين به کوزه اي سرشار از اشک هاي شور استحاله يافته بود...به درياچه گفتند چرا مي گريي؟
درياچه گفت: براي نرگس مي گريم
اوريادها گفتند:آه...شگفت اور نيست که براي نرگس مي گريي ... هرچه بود با انکه همه ي ما همواره در جنگل در پي اش مي شتافتيم تنها تو فرصت داشتي که زيبايي او را از نزديک تماشا کني ...
درياچه پرسيد:مگر نرگس زيبا بود؟؟؟
اوريادها شگفت زده پاسخ دادند : کي مي تواند بهتر از تو اين موضوع را بداند؟
درياچه لختي ساکت ماند و بعد گفت : براي نرگس ميگريم اما هرگز زيبايي او را نديده ام...براي نرگس مي گريم چون هر بار از فراز کناره ام به رويم خم مي شد مي توانستم در اعماق ديدگانش بازتاب زيبايي خودم را ببينم
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.