داستان های کوتاه ؛ جالب ؛ واقعی ؛ پند اموز ؛ شیرین
داستان های کوتاه ؛ جالب ؛ واقعی ؛ پند اموز ؛ شیرین
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, توسط حسین مختاری |

آرزوهای ناتمام
 

 

دوس داره از من جدا بشه وراه پله رو بگیره و بره   درست مثل جداشدن توی زندگیمون که دلیل اونو نفهمیدم، تا اینکه دیدم تو دستم دوتااز کپی ها جا موند اشاره کردم " مریم واستا، مریم کارت دارم کپی هات تو دستم مونده" با نگاهی که از صد تا فحش بدتر بود. واستاد بعد که دوتا کپی ها رو گرفت سریع از من جدا شد وبه راه خود ادامه داد.


-  حالا چیه خودت خواستی چرا این رفتار رو داری

-   آره خودم خواستم

نمی دونم کدوم آدم بی فکری توی راه پله پوست موز انداخته بود که سریع بهش گفتم حالا مواظب باش لیز نخوری

-  چی گفتی ؟ لیز نخورم، لیزم دادی خبر نداری، دیر فهمیدم خوبی وبدی آدما ذاتیه و ربطی به تربیت خونوادگی نداره مثل تو که ذاتا بد هستی...

استغفرالله !خواستم یه چیز تندی بهش بگم که  از طبقه پائین  یه میز تحریر می بردند بالا " حاج خانوم مواظب باشید" ناچارا تا پاگردطبقه چهارم برگشتیم دیدم مثل این که حالش خوب نیست. تند تند قلبش می زنه ونفس می کشه تا این که گوشه ای از راه پله  نشست منم پام راه نرفت پرسیدم

-  چیه مریم چی شده ؟

-  هیچی تو برو به من کاری نداشته باش

چه جمله عجیبی! کسی که چندین وچند سال زیر یک سقف با من بود.   حالا به من می گه " کاری بمن نداشته باش" هیچی نگفتم وآروم به راه خودم ادامه دادم که صدای شنیدم سریع برگشتم درست حدس زده بودم خون به مغزش نرسیده بود. قَِل قِل می خورد پایین، جلوش سد شدم وبغلش کردم چشاش بسته و صورتش پر از عرق شده بود. حیرون مونده بودم چه غلطی کنم که همین لحظه خانوم میانسالی به قصد خروج آپارتمانش درو باز کرد منو با آن وضعیت بین راه پله دید حیرت زده پرسید." اتفاقی افتاده؟"

-   نمی دونم چی شد! داشتیم می اومدیم پائین که سرش گیج رفت

-  نگران نباشید فشارش اومده پائین چیزی نیست بیارید منزل ما کمی آب قند وگلاب بخوره خوب می شه

با همون وضعیت وارد خونه ش شدیم ...چه خونه ای، همه چیز مرتب با دیوارهایی به رنگ کرم نخودی که بیخ دیواراتاقاش پوستر های هنری و قاب عکس های  خونوادگی با تابلوهای نقاشی و کف سرامیکی با فرش های شش متری و مبلمان بسیار شیک، همین طور که داشتم مثل دزدا با چشام وارسی می کردم کنجکاوی ذاتیم ُگل کرد. متوجه شدم توی اتاق نشیمن خونه با یه تلوزیون السی دی بزرگ با مبلمان راحتی و یه کتابخونه جمع جور حالا کاری به لوستر ها و اباژوهای عجیب و در گوشه ای از هال، اکواریوم با ماهی های ریز وقشنگ ندارم و صدای موسیقی آروم که براحتی می تونستم بشنوم، فقط دیدن آشپزخونه وحموم ودستشویی از کف دستم پرید. در اتاقی رو باز کرد که در آن جا تخت بزرگی بود واز من خواست که مریم رو قرار بدم روی تخت در این لحظه صدای مردی را شنیدم

-  نسرین خانوم شمائید؟ مگه نرفته بودید!؟

- فعلا نه، مهمون داریم تو نیا توی اتاق خودم بهت توضیح می دم

 سریع رفت که براش آب و قند درست کنه، صدای گنگی رو می شنیدم که داشتند بااحتیاط حرف می زدند.  بعد از مدت کوتاهی نسرین خانوم با آب قند اومدو گذاشت بغل میز کنار تخت گفت:

-  من باید برم شوهرم خونه ست شما هم خیلی سریع به اورژانس زنگ بزنید.

 نمی دونستم باید با چه زبونی ازش تشکر کنم، بعد هم رفت. خیلی سعی کردم شربت رو توی حلقش فرو بدم امّا مگه می شد. دندوناش کلید شده بود. منم بدتر از او گیج ومنگ، امروز طبق قرار قبلی حتما باید او رو می دیدم که اینجوری گرفتارشدم یه لحظه صدای تِق تِق در رو شنیدم " کمکی لازم هست که انجام بدم" تشکر کردم که دوباره ادامه داد. " به اورژانس زنگ زدم گفتند دارند میان" بعد از مدتی تکنسین های اورژانس اومدند وکارهای ابتدایی رو انجام دادند. امّا وضعیت همونی بود که بود.  تصمیم گرفتند ببرندش بیمارستان البته با همراه،  خُب همراهی جز من نبود. این جوری شد که توی بیمارستان هم کنارش بودم، دکتر بعد از نگاه به جواب آزمایش اومد طرف من وپرسید

-  شما چنتا بچه دارید؟

-  یه دختر بچه شش ساله ، چطور مگه؟

-  مبارکه خانوم شما حامله ست! با لبخند ادامه داد دیگه بسه، همین دوتا کافیه اضافش نکنید بعد با پرستار بخش شروع کرد به حرف زدن

گیج شدم، موندم چکار کنم، شرایط از اونی که فکر می کردم بدتر شد. مات ومبهوت روی صندلی نشستم، درست روزی باید تمام این اتفاقات بیفته که هنوز مُهر طلاق دفتر خونه خشک نشده بود. نیم نگاهی به ساعت دارم می بینم از وقت ملاقات قبلی هم گذشته ومی دونم که خیلی دلش شور می زنه تصمیم گرفتم سریع بیمارستان رو ترک کنم وبه ملاقاتش برم و تنها کاری که کردم به خواهرمریم زنگ زدم و اونو در جریان قراردادم ولی اصلا از حاملگی مریم چیزی نگفتم یه جوری وانمود کردم که  روحم از آن بی خبره، بعد از آن هم با خیال راحت  به ملاقات سپیده رفتم!

سه ماه از آن روز هم می گذره از مریم و بچه توی شکمش و دخترم ندا بی خبرم، یه جورایی از همه چیز بریده شدم و برام همه چی تکراری ویکنواخت شده، می بینم به آرزوهای حقیقی دست پیدا نکردم، به آرزوهای ناتمامی که از دوران جوانی با من بود. با این که همیشه برای بدست آوردن هر چیزی زحمت می کشم واونو بدست میارم ولی نمی دونم چرا بعد از مدتی کسل کننده ویکنواخت می شه  شاید هم دست قهر روزگار به این شکل داره به صورتم سیلی محکم می زنه، حقیقتش نمی دونم مشکل کجاست شبیه مردی شدم که در غبار گم شده وهیچ تصمیم درستی نمی تونه بگیره صدای تک زنگی شنیدم

-  الو بفرمائید...شما؟

-  کجا هستی معلومه،  خُب منم دیگه سپیده، می خواستم ببینم حالشو داری امشب بریم سینما یه فیلم خنده دار بعد هم با هم شام بخوریم بعد هم .........  پایان
 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.