داستان های کوتاه ؛ جالب ؛ واقعی ؛ پند اموز ؛ شیرین
داستان های کوتاه ؛ جالب ؛ واقعی ؛ پند اموز ؛ شیرین
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, توسط حسین مختاری |

گردنبند امانتی

 

 

بازی زندگی رو نداره یه دفعه دیدی همه چی برعکس شد. نباید  می ذاشتم اینطوری بشه که شد. حالا هم نباید بذارم ناراحتی به من مسلط بشه، که نمی شه،  رو کرده به من میگه جواهرات ندارم و براش تهیه کنم، چه جوری با چه  شرایطی، هر چی  می گم، خانوم  تو رو خدا زیاد سخت نگیر،  یه شب که هزار شب نیست، ولی می بینم گوشش به این حرفا  نیست که "  آبرو دارم و آبروم نباید جلوی فامیل بره"  آخه ! کی گفته که آبرو به این اشغالاست که  هی چرتکه می ندازم می بینم قادر به خریدش نیستم، آخرش به  این نتیجه رسیدم کاری کنم که  از خیر این عروسی  بگذره، نتیجش چی شد هیچی دمق کرد و حرفی نمی زد. خونه شده بود. سوت وکور درست شبیه قبرستون  تا این که آن شب حسابی منو پیچوند و توی یه عمل انجام شده قرار داد. مونده بودم چی  بگم،  جعبه جواهرات را جلوی چشام با خنده باز کرد واز هنرش تعریف که " هر چی بخوام بدست میارم " خانوم رفته از همسایه بغلی قرض گرفته که بقول خودش آبروداری کنه و هم رنگ جماعت، اصلا فکر آبروی منو نکرد.

 بقدری کلافه شدم که برق سه فاز  این جوری آدما رو خشک نمی کنه،  که راحت خشکم کرد.  گوشام از شدت ناراحتی قرمز شد مثل کسی که سیلی محکمی خورده باشه  و دیدم  دیگه حرف زدن بی فایدست، با این وجود  تونست با هزار حیله ساکتم کنه و ببره باشگاه،  که ایکاش قلم پام می شکست نمی رفتم،  مرد بود. مردای قدیم حرف می زدند رو حرفشون وامی ستادند نه مثل من  بدبخت که حرف زدم ولی کاری کرد رام شدم، باید ِبکشم این بدبختی رو، عجب شبی بود. تنها شبی که ازشادی دیگران هیچی نفهمیدم، آن شب  به پایان رسید. فردای آن شب وقتی داشت آروم با  تلفن  حرف می زد  بدون این که متوجّه بشه من پشت سرش هستم با مسئله عجیبی روبرو شدم

-  -  تو رو خدا به من وزندگی من رحم کنید. حقیقتش شوهرم نمی دونه این درست نیست من به شما کمک کردم، جوابش این نبود لطفا هر چه زودتر برام پیداش کنید!

وقتی برگشت منو دید رنگ از رخسارش پرید ابتدا می خواست بازی دربیاره که مسئله رو گم کنه ولی وقتی اصرار منو دید فهمید که  باید حقیقت ماجرا رو بگه و حاشا کردنو بزاره کنار، که فهمیدم

-  - مراد تو رو خدا ناراحت نشو یه اشتباه بزرگی کردم که نمی دونم چکار کنم! میدونی چی شد؟ از بد شانسی  خواهر زاده مینا خانوم  خیلی از گردنبندم خوشش اومد و از من تنها برای یک روز به امانت قرض گرفت که ببره به جواهر فروشی نشون بده که از روی مدلش براش بسازند منم بخاطر حفظ آبروم که نمی تونستم بگم این گردنبندم  نیست مجبور شدم تنها برای یک روز بهش قرض بدم، حالا میگه گردنبند گم شده هر چقد پولش می شه بگید تا من بدم وقتی رفتم به همسایه ماجرا رو گفتم، میگه متاسفانه آن گردنبند یادگاری مادرشه وخیلی براش ارزش داره، ونمی تونه براش قیمت بزاره حالا نمی دونم چکار کنم بد جوری گیر افتادم

 ِبر ِبر نگاش کردم یه جورایی شوکه وبینوا شدم این جا بود که نتونستم خودمو کنترل کنم سرمو محکم زدم بدیوار و گفتم

-   - چی شد؟ تو چکار کردی! تو گردنبند همسایه رو که عاریه گرفته بودی دادی به خواهر زاده مینا خانوم! زن تو می فهمی چی داری می گی، تو که بیشتر آبروی منو بردی 

دیدم این جوری نمیشه با این طرز فکر زندگی  کردن جز مصیبت وبدبختی هیچی  برام باقی نمی مونه تصمیم گرفتم ازدواجی که هنوز سه سال ازش نگذشته بود تموم کنم، بله آقای قاضی! همین جور که تعریف کردم، این زن پاک آبرومو پیش همسایه وآشنا برده  دیگه نمی تونم زندگی کنم وتقاضای طلاق دارم...  قاضی هم بعد از سکوت ومکث فراوان و فرو کردن سرش لای شکایت نامه ودادخواستم برای طلاق،  رو کرد به زنم ونظر اونو خواست که چرا این کار را انجام دادید که اونم یه جور دیگه آبرومو جلوی قاضی برد

- اولا اقای قاضی مگه می خواد او پولشو بده خواهر زاده مینا خانوم گفته هر چقد پولش باشه می دم، بعد رو کرد به منو  گفت: اصلا تو چرا اینجوری می کنی مراد، طلاق چیه ! اینجا کجاست که پای منو کشوندی و بغض فرو خورده ای که توی گلوش مونده بود ترکید  و زار زار گریه کرد. آقای قاضی  کار بدی کردم که خواستم آبروی شوهرمو تو این سه سال بخرم که الان پاشو توی یه کفش کرده  طلاق می خواد ، مگه من زنش نیستم تا الان  شده برام جواهرات بخره  که منم آبرو داری کنم و محتاج همسایه نشم، مگه چی می شد جواهرات می خرید آیا من دلم جواهرات نمی خواست. حتی   تمام سکه هامواز من گرفت که بره ماشین بخره که اونم همش خرابه افتاده یه گوشه خیابون ... " چی گفتی! من ماشین می خواستم یا تو که همش می گفتی مردم ماشین دارن ما نداریم ، مجبورم کردی، حتی کمک هم کرد آقای قاضی الان داره این جوری می گه ..." خب آقای قاضی  اینو چی می گه ، کاشکی می تونست بیاد قسمت زنا تا با چشاش ببینه چه جوری به خودشون آویزون می کنند. آیا این آبروریزی نیست که می خواد از من طلاق بگیره هی آبرمو بردی آبرومو بردی در آورده،  بس کن دیگه مراد حالا من حرف نمی زنم تو طلبکار شدی من چه می دونستم اون زن احمق کار دستم می ده می خواستم آبروداری کنم آبرو ریزی شد. مرده شور این دنیا رو ببره که آدم هر چه می کشه از چشم هم چشمی می کشه، آقای قاضی من نمی خوام طلاق بگیرم اشتباه کردم قبول دارم امّا زندگیمو دوست دارم "

 فکر می کنید قاضی چکار کرد هیچی خیلی راحت حکم، سازش و ادامه زندگی به مدت شش ماه  و در صورت عدم توافق نهایی  مراجعه  دوباره به دادگاه برای طلاق رو صادر کرد. فعلا هم ازش جدا زندگی می کنم من خونه پدرم اونم تو خونه پدرش البته ازش بی خبر نیستم می دونم  هر روز میره خونه همسایه که یه جور راضیش کنه برای پول گردنبندش که بره از خواهر زاده مینا خانوم بگیره، کی باور می کنه گرفتن یه گردنبند به نام آبرو داری باعث این همه گرفتاری بشه، بعد می گیم شیطون بی کار نشسته ، کجا بی کار نشسته ،  همه رو سر کاری گذاشته تا الان  دوست نداشتم توی زندگی خصوصیم کسی چیزی  بفهمه  ولی حالا نقل هر مجلسی شده طوری که  هرجا  پا می زارم ومنو می بینند از زنم نمی پرسند ولی تا دلتون بخواد ازگردنبند امانتی می پرسند.     
 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.